داستانی عاشقانه بسیار زیبا (عشق واقعی)

دوستان من خیلی از این داستان خوشم اومد شما را نمی دونم

 

Www.Rizba.Blogsky.Com

پسر وقتی به خودش اومد دید که روی تخت بیمارستان زیر سرم خوابیده . چیزی یادش نبود میخواست از روی تخت بلند بشه که یه دست گرم از بلند شدنش جلو گیری کرد . برگشت و نگاه کرد دست پدرش بود تا حالا پدر رو اینطوری ندیده بود پدر طبق معمول تسبیح چوبی قشنگش توی دستش بود و شبنم اشکش ریش سفیدشو خیس کرده بود . خواست حرف بزنه که پدر بهش اشاره کرد آروم سرجاش بخوابه آخه دکتر گفته بود اصلا نباید تحت هیچ فشاری قرار بگیره پسر طبق معمول حرف پدر رو گوش کرد و آروم دراز کشید و خوابش برد .

وقتی چشماشو باز کرد دید مادر و پدر هر دو بالای سرشن مادر طبق معمول اشک توی چشماش جمع شده بود ولی پدر اینبار تونسته بود خودشو کنترل کنه . مادر بهش گفت : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده . مادر اینو گفتو نم نم اشکش تبدیل به سیل شد برای همین پدر از اتاق بیرون بردش تا کمی آرومش کنه . توی ذهن پسر این جمله ی مادر تکرار میشد که : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده ولی هرچی فکر میکرد معنی حرف مادر رو نمیفهمید . آقای دکتر اومد بالای سرش یه کم خوش و بش کرد و بعد رفت سراغ معاینه بعد رو به پسر کرد و گفت : پسر قوی ای هستی حالت خوب شده فردا میتونی بری خونتون . پسر یه لبخند کمرنگ زد و با دکتر خدا حافظی کرد . مادر و پدر دوباره اومدن توی اتاق . پسر به محض دیدنشون گفت : پس شادی کجاست ؟ با گفتن این حرف مادر دوباره زد زیر گریه ولی این بار خودش رفت بیرون . پدر گفت : وقتی تو خواب بودی اومد . پسر باورش نشد چون وجودشو از روی بوی تنش تشخیص میداد . به پدش گفت : پدر میدونم شادی نیومده من تویه سخت ترین شرایط با اون بودم حالا .... تا اومد بقیه ی حرفشو بزنه پدر برگشت . وقتی اینطوری میکرد یعنی نمیخواست ادامه ی حرفو بشنوه پسر هم ساکت شد . فردا پدراومد دنبالش . پدر کمکه پسرش کرد تا لباساشو بپوشه تا برن خونه . وقتی رسید خونه خواهر و برادرش اومدن به استقبالش بغلش کردن و شروع کردن به بوسیدنش . از بوی اسفند بدش میومد برای همین خواهرش اسفند براش دود نکرده بود ولی در عوض مادر تا رسیدن خونه یک عالمه اسفند دود کرد پسر از دود خوشش نمیومد ولی گاهی البته فقط گاهی هر چند وقت یه بار پیپ میکشید . پسر از خواهر و برادرش پرسید از شادی خبری ندارید که یدفه دید رنگه هر دوشون پرید و زود از اتاق پسر رفتن بیرون . اخلاقش طوری بود که خیلی زود عصبانی میشد ولی خیلی زودتر به حالت عادی برمیگشت . داد زد . تلفنو بیارید توی اتاقم میخوام ببینم پس این شادیه بی معرفت کجاست . مادر اومد توی اتاقش . یه کم حاشیه رفت ولی حرف اصلی رو نزد بعدش بلند شد و رفت . پسر دوباره توی رخت خوابش دراز کشید . که یدفه رفت توی رویاهاش :



بقیه در ادامه مطلب

دوستان من خیلی از این داستان خوشم اومد شما را نمی دونم

 

Www.Rizba.Blogsky.Com

 

پسر وقتی به خودش اومد دید که روی تخت بیمارستان زیر سرم خوابیده . چیزی یادش نبود میخواست از روی تخت بلند بشه که یه دست گرم از بلند شدنش جلو گیری کرد . برگشت و نگاه کرد دست پدرش بود تا حالا پدر رو اینطوری ندیده بود پدر طبق معمول تسبیح چوبی قشنگش توی دستش بود و شبنم اشکش ریش سفیدشو خیس کرده بود . خواست حرف بزنه که پدر بهش اشاره کرد آروم سرجاش بخوابه آخه دکتر گفته بود اصلا نباید تحت هیچ فشاری قرار بگیره پسر طبق معمول حرف پدر رو گوش کرد و آروم دراز کشید و خوابش برد .

وقتی چشماشو باز کرد دید مادر و پدر هر دو بالای سرشن مادر طبق معمول اشک توی چشماش جمع شده بود ولی پدر اینبار تونسته بود خودشو کنترل کنه . مادر بهش گفت : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده . مادر اینو گفتو نم نم اشکش تبدیل به سیل شد برای همین پدر از اتاق بیرون بردش تا کمی آرومش کنه . توی ذهن پسر این جمله ی مادر تکرار میشد که : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده ولی هرچی فکر میکرد معنی حرف مادر رو نمیفهمید . آقای دکتر اومد بالای سرش یه کم خوش و بش کرد و بعد رفت سراغ معاینه بعد رو به پسر کرد و گفت : پسر قوی ای هستی حالت خوب شده فردا میتونی بری خونتون . پسر یه لبخند کمرنگ زد و با دکتر خدا حافظی کرد . مادر و پدر دوباره اومدن توی اتاق . پسر به محض دیدنشون گفت : پس شادی کجاست ؟ با گفتن این حرف مادر دوباره زد زیر گریه ولی این بار خودش رفت بیرون . پدر گفت : وقتی تو خواب بودی اومد . پسر باورش نشد چون وجودشو از روی بوی تنش تشخیص میداد . به پدش گفت : پدر میدونم شادی نیومده من تویه سخت ترین شرایط با اون بودم حالا .... تا اومد بقیه ی حرفشو بزنه پدر برگشت . وقتی اینطوری میکرد یعنی نمیخواست ادامه ی حرفو بشنوه پسر هم ساکت شد . فردا پدراومد دنبالش . پدر کمکه پسرش کرد تا لباساشو بپوشه تا برن خونه . وقتی رسید خونه خواهر و برادرش اومدن به استقبالش بغلش کردن و شروع کردن به بوسیدنش . از بوی اسفند بدش میومد برای همین خواهرش اسفند براش دود نکرده بود ولی در عوض مادر تا رسیدن خونه یک عالمه اسفند دود کرد پسر از دود خوشش نمیومد ولی گاهی البته فقط گاهی هر چند وقت یه بار پیپ میکشید . پسر از خواهر و برادرش پرسید از شادی خبری ندارید که یدفه دید رنگه هر دوشون پرید و زود از اتاق پسر رفتن بیرون . اخلاقش طوری بود که خیلی زود عصبانی میشد ولی خیلی زودتر به حالت عادی برمیگشت . داد زد . تلفنو بیارید توی اتاقم میخوام ببینم پس این شادیه بی معرفت کجاست . مادر اومد توی اتاقش . یه کم حاشیه رفت ولی حرف اصلی رو نزد بعدش بلند شد و رفت . پسر دوباره توی رخت خوابش دراز کشید . که یدفه رفت توی رویاهاش :

 ********************************************************************************************

یاد گذشته ها افتاد وقتی که یه دل نه صد دل عاشق شادی شده بود وقتی که برای اولین بار با شادی در مورده عشق حرف زده بود شادی خیلی محترمانه بهش گفته بود که میدونی من اهل این جور چیزا نیستم ولی تو با بقیه برام فرق میکنی .  آخه اونا با هم رفت و آمد خانوادگی داشتن . دفعه ی بعد که شادی با خانوادش اومدن خونشون پسر توی اولین فرصت به شادی گفته بود: بیا توی اتاقم و با شادی رفته بودن توی اتاقش و درو بسته بودن . پسر گفته بود : فکراتو کردی ؟ شادی بهش گفته بود میدونی چیه ؟ پسر گفته بود نه ! شادی بهش گفته بود منم عاشقه تو هستم ولی ....... پسر حرفشو برید و گفت : میدونم چی میخوای بگی . درکت میکنم تو دختری و ......... ولی این بار شادی حرفشو قطع کرد و گفت : الان میگم دوست دارم . پسر شادی رو محکم بغل کرد و شروع کرد به گریه . شادی اولش ترسید نه از اینکه توی بغل پسر بود بلکه از اینکه کسی در اتاقو باز کنه ولی بعد اونم پسرو بغل کرد و اونم گریه کرد . یه دفعه یه صدایی اومد !!! شادی شادیییییییی بیا میخوایم بریم . هر دوشون ترسیدن ولی بعد اشکاشونو پاک کردن . شادی یه بوسه ی کوچیک روی لبای پسر کاشت و با لبخند از پسر خدا حافظی کرد . از اتاق بیرون اومد و پسرم پشت سرش از اتاق بیرون اومد تا با خانواده ی شادی خداحافظی کنه . فردای اون شب پسر رفت پیش مادرش . گفت : مادر یه چیزی بگم ؟ مادر گفت : آره عزیزم بگو . پسر گفت : در مورد ...... در مورد ....... هیچی ولش کن . مادر گفت : چرا پسرم ؟ پسر گفت : بعدا میگم و رفت توی اتاقش . بعد از 10 – 15 دقیقه مادرش در زد و اومد توی اتاق . مادر گفت : میدونم میخواستی چی بگی !!! میخواستی در مورد شادی حرف بزنی !!! پسر از تعجب داشت شاخ در میاورد . پسرگفت : مادر شما از کجا متوجه شدید ؟ مادر گفت : همه متوجه شدن از اشک چشماتون و رژلب شادی که روی لبات بود !!! پسر سرخ شده بود ولی از طرفی خوبم شده بود چون دیگه همه میدونستن جریانو و رابطشونو اونطور که میخواستن میتونستن ادامه بدن ...........

مادر بهش گفت : فقط رابطتون طوری نباشه که باعث خجالت من و پدرت و پشیمونی خودتون بشید . پسر مادرشو بغل کرد . از اون روز هر روز با شادی تلفنی حرف میزدن . حداقل دو سه روز یک بار هم با هم بیرون میرفتن . یادش اومد یه بار که با هم رفته بودن پارک بستنی خریدن رفتن یه جای خلوتو پیدا کردن که هم حرف بزنن هم بستنی رو بخورن . شروع کردن به حرف زدن ولی انقدر غرق در صحبت های عاشقانشون شدن که بدون اینکه متوجه باشن بستنی آب شده بود و ریخته بود تازه بازهم متوجه نشده بودن و از نگاه های مردم فهمیدن که یه خبری هست و وقتی به خودشون اومده بودن دیده بودن بستنی آب شده ریخته روی زمین !!! از این اتفاقا براشون زیاد افتاده بود . یک روز ساعت پنج بعد از ظهر رفته بودن سینما و باز هم غرق در حرف زدنشون شدن و اصلا چیزی از فیلم متوجه نشدن و وقتی به خودشون اومدن که نگهبان سینما صداشون زد بود و گفته بود که سانس آخر هم تموم شده و اونا تازه فهمیده بودن که شش هفت ساعت روی صندلی های سینما نشستن . پسر و شادی انقدر عاشق هم شده بودن که از هم نمیتونستن جدا باشن . هروقت خانواده ی شادی میخواستن برن مسافرت پسر رو میبردن و هر وفت خانواده ی پسر میرفتن مسافرت شادی رو میبردن . شادی و پسر بعضی وقتا که تنها میشدن شیطونی هم میکردن !!! ولی هر دوشون میدونستن که بین اونا فقط عشق حکم فرماست نه چیزی دگیه . تازه بوسیدن عشقت و بغل کردنش چه اشکالی میتونه داشته باشه ؟ البته شیطونیاشون به همینا ختم میشد !!! همش با هم برای آیندشون تصمیم میگرفتن . چطوری زندگی کنن کجا زندگی کنن و کلا از این چیزا دیگه . خانواده هاشونم از اینکه شادی و پسر عاشق هم هستن خوشحال بودن چون به اندازه ی کافی همدیگرو میشناختن و از خصوصیات هم آشنا بودن . پسر همش این شعر رو برای شادی میخوند :

 

 

 

ای گلاله ای گلاله دیدنت خواب و خیاله

گل صحرا گل لاله گل قلب من ، تو لاله

دل تو گرم و صمیمی مثل خورشید جنوبه

چشم تو چشم یه طوفان مثل دریای شماله

می دونی تو مذهب من چی حرومه چی حلاله

آب بدون تو حرومه ، جام می با تو حلاله

تو صدات شور ترانست پر زنگه چه قشنگه

تو نگات جادوی شعره، پر شوره ، پر حاله

گفتگوم تو ،جستجوم تو، گل باغ آرزوم تو

شب روز با توقشنگه زندگی بی تو محاله

 

 

 

پسر این شعرو از ته دل میخوند و حاضر بود جونشم برای شادی بده و البته شادی هم با کمال میل حاضر بود همین کارا رو برای پسر انجام بده . پسر همینطور غرق در خاطراتش بود که با صدای بلند زنگ تلفن از دنیای رویا هاش اومد بیرون . فکر کرد شادی هست تا بلند شد و خواست که بره تلفن رو جواب بده نا خواسته از پشت در صحبت های مادرش رو با مادر شادی شنید !!!

 

 

 

مادرش میگفت : شما رابطه ی این دوتا رو میدونستید . من و پدرش حتما برای شب هفت می یایم ولی پسرمو نمیدونم . پسر فهمید جریان چیه !!! تمام دنبا دوباره روی سرش خراب شد . یادش اومد مثل همیشه با هم قرار داشتن . توی پارک . شادی اصلا دیر نمیومد . ساعت 6 شد وقت قرارشون ولی شادی نیومد . ساعت 6:30 شد ولی بازم از شادی خبری نشد . ساعت 7 شد . انقدر حواسش پرت شده بود که یادش نبود شادی تلفن همراه داره . یدفه یادش افتاد . زنگ زد . ولی شادی تلفن رو جواب نمیداد . زنگ زد خونه ی شادی بازم کسی بر نداشت . زنگ زد خونشون . خواهرش تلفن رو جواب داد . گفت : سلام داداش . پسر بدون اینکه جواب بده گفت مامان هست . خواهرش گفت : نه . پسر گفت : خدا حافظ و بدون اینکه منتظر جواب باشه تلفن رو قطع کرد . تا تلفن قطع شد تلفونش زنگ خورد . مامانش بود گفت خودتو برسون بیمارستان شادی حالش به هم خورده !!! پسر تا اینو شنید خودش داشت میمرد ولی هر طور بود خودشو رسوند بیمارستان . شادی رو دید که روی تخت خوابیده ولی اگه حالش به هم خورده پس چرا سرش پانسمان شده ؟ نمیتونست فکر بکنه تا اینکه پدرش اومد گفت پسرم شادی تصادف کرده . خونریزی مغزی داره . پسر سرش گیج میرفت زمین خورد و از هوش رفت . بعد چند ساعت که به هوش اومد رفت وضو گرفت تا حالا نماز نخونده بود ولی ایستاد و شروع به نماز خوندن کرد و همش گریه میکرد . اما خدا به گریه هاش و ناله هاش گوش نکرد و ....

درسته دیگه شاهزاده ی رویاهاش پیشش نبود . حالا دیگه بدون شادی چطوری زندگی میکرد ؟ . یادش اومد که وقتی میخواستن شادی رو دفن کنن باز هم انقدر گریه کرده بود که باز حالش بد شده بود . بازم رسونده بودنش بیمارستان . حالا از اول ماجرا یادش می اومد. حالا فهمیده بود که دیگه شادی رو نداره . شادی ترکش کرده بود و پسر فهمید که شش هفت روز بی هوش بوده . رفت سراغ ضبط صوتش و روشنش کرد یاد شادی افتاد . این آهنگ بود :

 

 

 

عهد من این بود که هرجا

یار و همتای تو باشم

توی شبهای انتظارت

مرد شبهای تو باشم

چه کنم خودت نخواستی

شب پر سوز تو باشم

تو همه شبهای سردت

آتش افروز تو باشم

عهد من این بود همیشه

یار و غمخوار تو باشم

با همه بی مهری تو

من وفا دار تو باشم

چه کنم خودت نخواستی

شب پر سوز تو باشم

به همه شبهای سردت

آتش افروز تو باشم

 

 

 

 

 

رفت توی رخت خوابش خوابید . چشماشو بست و یک لحظه حس کرد که شادی صداش میکنه . خوب گوش کرد . فهمید که صدای شادیه . شادی رو دید که اومد طرفش دستش رو گرفت و از روی رخت خواب بلندش کرد . دیگه غم رو روی سینش حس نمیکرد . حس خوبی داشت . شادی بهش گفت دیگه ناراحت نباش . برای همیشه میتونیم پیش هم باشیم . شادی ادامه داد و با خنده گفت هنوز دلت میخواد ؟ پسر گفت : آره هنوز میخوام . شادی مثل اولین بار لبهاشو روی لب های پسر گذاشت . حالا دیگه برای همیشه پیش همدیگه بودن .حالا دیگه هر دوشون به آرامش ابدی رسیده بودن.

نظرات 262 + ارسال نظر
بهمن چهارشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:06 ق.ظ http://cityblue.blogfa.com

هم گریه دار . هم زیبا .این داستان در من انقلابی ایجاد کرد و الان که این داستان رو خوندم و حالی که الان دارم رو تا حالا نداشتم . امیدوارم هنوز هم همچنین عاشقایی وجود داشته باشن که مطمئن هستم که هستند.

مهلا چهارشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:12 ب.ظ http://zizijooony.blogfa.com

من اینو خوندم اما خوشم نیومد
چه معنی داره دختر وپسر نامحرم به این راحتی همدیگه رو
درهر حال خیلی احساسی بود

Baran شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:51 ب.ظ

سلام.این داستان واقعا خیلی خیلی قشنگ بود.من که اشکم دراومد.........
ازت یه خواهشی دارم لطفا بیا و تو این سایت عضو شو...سایت خیلی خوبیه.
www.funjok.com
و لطفا اگه ثبت نام کردی این اسم رو در بخش معرف بنویس.لطفا
M-BARAN
بازم متشکرم واقعا قشنگ بود و غم انگیز.

منال چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:51 ب.ظ http://asml.blogfa.com

سلام وب خوبی داری به منم سر بزن

منال چهارشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:54 ب.ظ http://asml.blogfa.com

نمیدونم حقیقت این اقا نوشته درسته

parisa سه‌شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:46 ق.ظ

داستان خیلی قشنگی بود عالی بود منم عاشقی هستم که که بخاطر عشقم تا مرز مرگم رفتم اما خلاص نشدم برام دعا کنید

المیرا چهارشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:42 ب.ظ

واقعا قشنگ بود اشکم درامد

عاطی جمعه 20 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:08 ب.ظ http://tanhayetakpr.mihanblog.com

قشنگ بود مرسی یعنی عالییییییییییی بود به منم سر بزن حتما یه داستان عشق واقعی دارم واسه یکی ازدوستامه

عاشق او پنج‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:09 ق.ظ

ای خدا عاشقی واقعا بده منم عاشق مارال هستم یا اون یا هیشکی کاش اصلا ندیده بودمش

مینا جمعه 27 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:22 ب.ظ

دپرس شدم

نگین پنج‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 03:21 ق.ظ

ای خدا .............................چرا عشق رو آ فریدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نفس دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:43 ب.ظ

وای خیلییییییییییی قشنگ بود

emilent یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:48 ب.ظ

خیلی خوب بود فقط منویادعشق ازدست رفتم انداخت خیلی دوسش دارم

لیلی شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 03:19 ب.ظ

خیلی قشنگ بود حسرت میخورم به اون روزایی که پیش اون بودم حس میکردم دنیا مال منه خیلی خوشحال بودم که عاشق اون شده بودم ولی بعد یه مدت فهمیدم قسطش بد بود ولی پشیمون نیستم اما هنوزم دوسش دارم خیلی بهش فکر میکنم با فکر اون میخوابم با فکر اون بلند میشم دعا کنید شاید یه روزی یه پسر خوب گیرم بیاد که منو از ته قلبش بخواد نه به خاطر هوسش بیاد سراغم

hamishe to entekhabet ajale nakon va har kasiyo mahrame khodet nakon

سینا یکشنبه 2 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 01:53 ق.ظ

بابااین که نامردیه . بیچاره پسره!

نازی سه‌شنبه 11 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:56 ب.ظ http://Nazi_0003@yahoo.com

واقعا قشنگ بود یعنی تو این دنیا این جور عشقی پیدا می شه نه محاله این جور عشقی پیدا بشه واقعا با خوندنش بغضم گرفت اشک تو چشمم جمع شد ترسیدم کسی بیاد اتاقم والا گریه می کردم

معین جمعه 19 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 12:46 ب.ظ

داستان زیبایی بود شبیه داستان من ولی عشقم ولم کرد رفت با یه پولدار ازدواج کرد

000 دوشنبه 20 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 04:22 ب.ظ

قشنننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننگ بوددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددد عاللللللللللللللللللللللللللللللللللی ببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببود

anita پنج‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 09:02 ب.ظ

عالی بود واقعا عالی بود ینی هنوز خودمو پیدا نکردم

محمد پنج‌شنبه 7 دی‌ماه سال 1391 ساعت 02:20 ق.ظ

عاشقه نوشتتم داداش خیلی حال کردم

NoOshin سه‌شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 02:35 ب.ظ http://rsimoos.blogfa.com

Cheghad webloget ghashange
age mayel be tabadol linki behem khabar bede

فاطیما یکشنبه 8 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 02:11 ب.ظ

خیلی داستان قشنگ وغم انگیزی بود حساااااابی بغضم گرفتازین دوره زمونه

فاطمه یکشنبه 15 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 06:02 ب.ظ

داستان فوق العاده ای بود.
من تاحالا یه بایه عشق روتجربه کردم که باشکست بدی مواجه شد
قبل اون عشقُعشق تنهابرام یه کلمه بودامابعداون دیگه هروقت این کلمه رومی شنوم یادکسی می افتم که باتما م بی وفاییش دوسش داشتم ودارم وخواهم داشت!
من کنار اون عشق حقیقی روباتموم بندبندوجودم حس کردم
حالامن هرروز اونومیبینم واونم منوهرروز می بینه ولی اون خودش خوب می دونه که بین نگاه ما فاصله هاست!فاصله ای به اندازه ی یه انسان که عشقه عشقمه...

عشققققققققق همش چرنده 4روزه دیگه همتون به این رفتارا می خندین

zahra یکشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 02:56 ب.ظ

عالی بود کاشکی منم زودتر به عشقم برسم برام دعا کن خیلی حالم بده!!!!!!!!!!!!!!!!!!

s شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 12:48 ق.ظ

خوب بودولی کاش همه یکم منطقی وعاقل بودیم یک وقتی میفهمیم که دیرشده نظربودبه دل نگیرید

فضول سه‌شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 05:08 ب.ظ

عالی بود

ماندانا پنج‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 07:46 ب.ظ

عالی بود خیلی قشنگ بود

الهه پنج‌شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 03:33 ب.ظ

سلام اگرواقعی بود ب این میگن عشق واقعی .اگرهم واقعی نبود خیلی خیلی عالی بود دوستون دارم

ghazal پنج‌شنبه 1 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 09:47 ب.ظ http://miss-ghazali.blogfa

خیلی غمگین بود و قشنگ
به منم سر بزن منم یه همچین داستانی دارم
مرسییییییییییی

hani یکشنبه 4 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 12:36 ق.ظ

گریم در اومد خوب بود

دنیا چهارشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 05:37 ب.ظ

وای خدا چه قدر قشنگ بود مر30

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 07:02 ب.ظ

[:S018:]

giti دوشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:58 ب.ظ

ali bod kheyli qashang bod vaqean dastanesho dost daram

گیسو یکشنبه 26 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:43 ق.ظ

تو باید از من معذرت خواهی کنی
چرا؟
چون با این داستانت منو ب گریه انداختی
خیلی قشنگ بود واقعا مرسی

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:29 ب.ظ

سلام وااااای خیلی قشنگ بود اشکم دراومد ممنون

اطهره دوشنبه 3 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 04:58 ب.ظ

Neda جمعه 28 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:53 ب.ظ

خیلی غمگین بود ولی اینجور عشقا فقط تو داستاناست

saghar شنبه 29 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 03:06 ق.ظ http://someloveone.blogfa.com

سلام عزیزم وبلاگ بسیار قشنگه و همچنین این مطلبت حسابی روم تعصیر گذاشن
امیدوارم تمام عاشقین به عشقشون برسن
به منم سر بزم خومشال میشم

اشکان شنبه 29 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 03:46 ب.ظ

معرکه بود .ای کاش میدونستم تنها عشقم منو میخواد یا ن

زهرا جمعه 11 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:03 ق.ظ

سخته ولی بخاطر شادی خوب زندگی کن همونطورکه اون میخواست...با ارزوی موفقیت

maryam پنج‌شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:35 ب.ظ

kheili ziba bood hich kalamei dar vasfesh peyda nemikonam

زهرا سه‌شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 03:56 ب.ظ

واقعاعالی بودمن به همچین داستانای اعتقاددارم خیلی گریه کردم مرسی .

مهلا یکشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:33 ق.ظ

خیلی غمگین و جذاب بودش اشک تو چشام جمع شد مرسی دمت گرم .منم یاد عشق خودم افتادم که بهش نرسیدم.البته الان دگ ازدواج کردم اون عاشق منه . من هم در کمای قبلیم بسر می برم.............ای عشق یادت بخیرررررررررررر

من توگذشته نیستم به توام پیشنهاد میکنم نباش

رها دوشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 05:28 ب.ظ

وای چه زیبا تمام موهای بندم سیخ شود باز هم ازاین ها بزار من این داستانو بیشتر از 5 دفعه خوندم خیلی ارامش بخشه

ممنون از نظرت اما من دیگه آپ نمیکند فقط یه سر میامو میرم

ali شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:57 ب.ظ http://jomalateasheghane.mihanblog.com

بسیار زیبا بود دمت گرم

هانا چهارشنبه 3 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 07:25 ب.ظ

خیلی قشنگ بود.ینی در اخر پسرک هم مرد؟اشکم در اومده هیچ جوری هم بند نمیاد

سعیده چهارشنبه 10 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 01:08 ق.ظ http://www.saideht.blogfa.com

داستان غمناکی بود اشکمو در اورد

reyhane چهارشنبه 24 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 06:41 ب.ظ

ey khoda yani mishe manam ye rozi eshqamo dobare bebinam
akhe oun dosam nadare
ama man hazeram jonamo barash bedam
khodaya komakam kon

الهه چهارشنبه 15 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 09:34 ب.ظ

عالی بوداشکمودراوردالهی همه ی عشقهابهم برسن برامنوعشقم دعاکنیدبابام باازدواجمون مخالفه

مریم شنبه 2 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 09:17 ب.ظ

به نظرم یکم غیر واقعی بود! شایدم من اشتباه می کنم. لااقل به خاطر نامردی هایی که دیدم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد