داستانی عاشقانه بسیار زیبا (عشق واقعی)

دوستان من خیلی از این داستان خوشم اومد شما را نمی دونم

 

Www.Rizba.Blogsky.Com

پسر وقتی به خودش اومد دید که روی تخت بیمارستان زیر سرم خوابیده . چیزی یادش نبود میخواست از روی تخت بلند بشه که یه دست گرم از بلند شدنش جلو گیری کرد . برگشت و نگاه کرد دست پدرش بود تا حالا پدر رو اینطوری ندیده بود پدر طبق معمول تسبیح چوبی قشنگش توی دستش بود و شبنم اشکش ریش سفیدشو خیس کرده بود . خواست حرف بزنه که پدر بهش اشاره کرد آروم سرجاش بخوابه آخه دکتر گفته بود اصلا نباید تحت هیچ فشاری قرار بگیره پسر طبق معمول حرف پدر رو گوش کرد و آروم دراز کشید و خوابش برد .

وقتی چشماشو باز کرد دید مادر و پدر هر دو بالای سرشن مادر طبق معمول اشک توی چشماش جمع شده بود ولی پدر اینبار تونسته بود خودشو کنترل کنه . مادر بهش گفت : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده . مادر اینو گفتو نم نم اشکش تبدیل به سیل شد برای همین پدر از اتاق بیرون بردش تا کمی آرومش کنه . توی ذهن پسر این جمله ی مادر تکرار میشد که : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده ولی هرچی فکر میکرد معنی حرف مادر رو نمیفهمید . آقای دکتر اومد بالای سرش یه کم خوش و بش کرد و بعد رفت سراغ معاینه بعد رو به پسر کرد و گفت : پسر قوی ای هستی حالت خوب شده فردا میتونی بری خونتون . پسر یه لبخند کمرنگ زد و با دکتر خدا حافظی کرد . مادر و پدر دوباره اومدن توی اتاق . پسر به محض دیدنشون گفت : پس شادی کجاست ؟ با گفتن این حرف مادر دوباره زد زیر گریه ولی این بار خودش رفت بیرون . پدر گفت : وقتی تو خواب بودی اومد . پسر باورش نشد چون وجودشو از روی بوی تنش تشخیص میداد . به پدش گفت : پدر میدونم شادی نیومده من تویه سخت ترین شرایط با اون بودم حالا .... تا اومد بقیه ی حرفشو بزنه پدر برگشت . وقتی اینطوری میکرد یعنی نمیخواست ادامه ی حرفو بشنوه پسر هم ساکت شد . فردا پدراومد دنبالش . پدر کمکه پسرش کرد تا لباساشو بپوشه تا برن خونه . وقتی رسید خونه خواهر و برادرش اومدن به استقبالش بغلش کردن و شروع کردن به بوسیدنش . از بوی اسفند بدش میومد برای همین خواهرش اسفند براش دود نکرده بود ولی در عوض مادر تا رسیدن خونه یک عالمه اسفند دود کرد پسر از دود خوشش نمیومد ولی گاهی البته فقط گاهی هر چند وقت یه بار پیپ میکشید . پسر از خواهر و برادرش پرسید از شادی خبری ندارید که یدفه دید رنگه هر دوشون پرید و زود از اتاق پسر رفتن بیرون . اخلاقش طوری بود که خیلی زود عصبانی میشد ولی خیلی زودتر به حالت عادی برمیگشت . داد زد . تلفنو بیارید توی اتاقم میخوام ببینم پس این شادیه بی معرفت کجاست . مادر اومد توی اتاقش . یه کم حاشیه رفت ولی حرف اصلی رو نزد بعدش بلند شد و رفت . پسر دوباره توی رخت خوابش دراز کشید . که یدفه رفت توی رویاهاش :



بقیه در ادامه مطلب

دوستان من خیلی از این داستان خوشم اومد شما را نمی دونم

 

Www.Rizba.Blogsky.Com

 

پسر وقتی به خودش اومد دید که روی تخت بیمارستان زیر سرم خوابیده . چیزی یادش نبود میخواست از روی تخت بلند بشه که یه دست گرم از بلند شدنش جلو گیری کرد . برگشت و نگاه کرد دست پدرش بود تا حالا پدر رو اینطوری ندیده بود پدر طبق معمول تسبیح چوبی قشنگش توی دستش بود و شبنم اشکش ریش سفیدشو خیس کرده بود . خواست حرف بزنه که پدر بهش اشاره کرد آروم سرجاش بخوابه آخه دکتر گفته بود اصلا نباید تحت هیچ فشاری قرار بگیره پسر طبق معمول حرف پدر رو گوش کرد و آروم دراز کشید و خوابش برد .

وقتی چشماشو باز کرد دید مادر و پدر هر دو بالای سرشن مادر طبق معمول اشک توی چشماش جمع شده بود ولی پدر اینبار تونسته بود خودشو کنترل کنه . مادر بهش گفت : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده . مادر اینو گفتو نم نم اشکش تبدیل به سیل شد برای همین پدر از اتاق بیرون بردش تا کمی آرومش کنه . توی ذهن پسر این جمله ی مادر تکرار میشد که : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده ولی هرچی فکر میکرد معنی حرف مادر رو نمیفهمید . آقای دکتر اومد بالای سرش یه کم خوش و بش کرد و بعد رفت سراغ معاینه بعد رو به پسر کرد و گفت : پسر قوی ای هستی حالت خوب شده فردا میتونی بری خونتون . پسر یه لبخند کمرنگ زد و با دکتر خدا حافظی کرد . مادر و پدر دوباره اومدن توی اتاق . پسر به محض دیدنشون گفت : پس شادی کجاست ؟ با گفتن این حرف مادر دوباره زد زیر گریه ولی این بار خودش رفت بیرون . پدر گفت : وقتی تو خواب بودی اومد . پسر باورش نشد چون وجودشو از روی بوی تنش تشخیص میداد . به پدش گفت : پدر میدونم شادی نیومده من تویه سخت ترین شرایط با اون بودم حالا .... تا اومد بقیه ی حرفشو بزنه پدر برگشت . وقتی اینطوری میکرد یعنی نمیخواست ادامه ی حرفو بشنوه پسر هم ساکت شد . فردا پدراومد دنبالش . پدر کمکه پسرش کرد تا لباساشو بپوشه تا برن خونه . وقتی رسید خونه خواهر و برادرش اومدن به استقبالش بغلش کردن و شروع کردن به بوسیدنش . از بوی اسفند بدش میومد برای همین خواهرش اسفند براش دود نکرده بود ولی در عوض مادر تا رسیدن خونه یک عالمه اسفند دود کرد پسر از دود خوشش نمیومد ولی گاهی البته فقط گاهی هر چند وقت یه بار پیپ میکشید . پسر از خواهر و برادرش پرسید از شادی خبری ندارید که یدفه دید رنگه هر دوشون پرید و زود از اتاق پسر رفتن بیرون . اخلاقش طوری بود که خیلی زود عصبانی میشد ولی خیلی زودتر به حالت عادی برمیگشت . داد زد . تلفنو بیارید توی اتاقم میخوام ببینم پس این شادیه بی معرفت کجاست . مادر اومد توی اتاقش . یه کم حاشیه رفت ولی حرف اصلی رو نزد بعدش بلند شد و رفت . پسر دوباره توی رخت خوابش دراز کشید . که یدفه رفت توی رویاهاش :

 ********************************************************************************************

یاد گذشته ها افتاد وقتی که یه دل نه صد دل عاشق شادی شده بود وقتی که برای اولین بار با شادی در مورده عشق حرف زده بود شادی خیلی محترمانه بهش گفته بود که میدونی من اهل این جور چیزا نیستم ولی تو با بقیه برام فرق میکنی .  آخه اونا با هم رفت و آمد خانوادگی داشتن . دفعه ی بعد که شادی با خانوادش اومدن خونشون پسر توی اولین فرصت به شادی گفته بود: بیا توی اتاقم و با شادی رفته بودن توی اتاقش و درو بسته بودن . پسر گفته بود : فکراتو کردی ؟ شادی بهش گفته بود میدونی چیه ؟ پسر گفته بود نه ! شادی بهش گفته بود منم عاشقه تو هستم ولی ....... پسر حرفشو برید و گفت : میدونم چی میخوای بگی . درکت میکنم تو دختری و ......... ولی این بار شادی حرفشو قطع کرد و گفت : الان میگم دوست دارم . پسر شادی رو محکم بغل کرد و شروع کرد به گریه . شادی اولش ترسید نه از اینکه توی بغل پسر بود بلکه از اینکه کسی در اتاقو باز کنه ولی بعد اونم پسرو بغل کرد و اونم گریه کرد . یه دفعه یه صدایی اومد !!! شادی شادیییییییی بیا میخوایم بریم . هر دوشون ترسیدن ولی بعد اشکاشونو پاک کردن . شادی یه بوسه ی کوچیک روی لبای پسر کاشت و با لبخند از پسر خدا حافظی کرد . از اتاق بیرون اومد و پسرم پشت سرش از اتاق بیرون اومد تا با خانواده ی شادی خداحافظی کنه . فردای اون شب پسر رفت پیش مادرش . گفت : مادر یه چیزی بگم ؟ مادر گفت : آره عزیزم بگو . پسر گفت : در مورد ...... در مورد ....... هیچی ولش کن . مادر گفت : چرا پسرم ؟ پسر گفت : بعدا میگم و رفت توی اتاقش . بعد از 10 – 15 دقیقه مادرش در زد و اومد توی اتاق . مادر گفت : میدونم میخواستی چی بگی !!! میخواستی در مورد شادی حرف بزنی !!! پسر از تعجب داشت شاخ در میاورد . پسرگفت : مادر شما از کجا متوجه شدید ؟ مادر گفت : همه متوجه شدن از اشک چشماتون و رژلب شادی که روی لبات بود !!! پسر سرخ شده بود ولی از طرفی خوبم شده بود چون دیگه همه میدونستن جریانو و رابطشونو اونطور که میخواستن میتونستن ادامه بدن ...........

مادر بهش گفت : فقط رابطتون طوری نباشه که باعث خجالت من و پدرت و پشیمونی خودتون بشید . پسر مادرشو بغل کرد . از اون روز هر روز با شادی تلفنی حرف میزدن . حداقل دو سه روز یک بار هم با هم بیرون میرفتن . یادش اومد یه بار که با هم رفته بودن پارک بستنی خریدن رفتن یه جای خلوتو پیدا کردن که هم حرف بزنن هم بستنی رو بخورن . شروع کردن به حرف زدن ولی انقدر غرق در صحبت های عاشقانشون شدن که بدون اینکه متوجه باشن بستنی آب شده بود و ریخته بود تازه بازهم متوجه نشده بودن و از نگاه های مردم فهمیدن که یه خبری هست و وقتی به خودشون اومده بودن دیده بودن بستنی آب شده ریخته روی زمین !!! از این اتفاقا براشون زیاد افتاده بود . یک روز ساعت پنج بعد از ظهر رفته بودن سینما و باز هم غرق در حرف زدنشون شدن و اصلا چیزی از فیلم متوجه نشدن و وقتی به خودشون اومدن که نگهبان سینما صداشون زد بود و گفته بود که سانس آخر هم تموم شده و اونا تازه فهمیده بودن که شش هفت ساعت روی صندلی های سینما نشستن . پسر و شادی انقدر عاشق هم شده بودن که از هم نمیتونستن جدا باشن . هروقت خانواده ی شادی میخواستن برن مسافرت پسر رو میبردن و هر وفت خانواده ی پسر میرفتن مسافرت شادی رو میبردن . شادی و پسر بعضی وقتا که تنها میشدن شیطونی هم میکردن !!! ولی هر دوشون میدونستن که بین اونا فقط عشق حکم فرماست نه چیزی دگیه . تازه بوسیدن عشقت و بغل کردنش چه اشکالی میتونه داشته باشه ؟ البته شیطونیاشون به همینا ختم میشد !!! همش با هم برای آیندشون تصمیم میگرفتن . چطوری زندگی کنن کجا زندگی کنن و کلا از این چیزا دیگه . خانواده هاشونم از اینکه شادی و پسر عاشق هم هستن خوشحال بودن چون به اندازه ی کافی همدیگرو میشناختن و از خصوصیات هم آشنا بودن . پسر همش این شعر رو برای شادی میخوند :

 

 

 

ای گلاله ای گلاله دیدنت خواب و خیاله

گل صحرا گل لاله گل قلب من ، تو لاله

دل تو گرم و صمیمی مثل خورشید جنوبه

چشم تو چشم یه طوفان مثل دریای شماله

می دونی تو مذهب من چی حرومه چی حلاله

آب بدون تو حرومه ، جام می با تو حلاله

تو صدات شور ترانست پر زنگه چه قشنگه

تو نگات جادوی شعره، پر شوره ، پر حاله

گفتگوم تو ،جستجوم تو، گل باغ آرزوم تو

شب روز با توقشنگه زندگی بی تو محاله

 

 

 

پسر این شعرو از ته دل میخوند و حاضر بود جونشم برای شادی بده و البته شادی هم با کمال میل حاضر بود همین کارا رو برای پسر انجام بده . پسر همینطور غرق در خاطراتش بود که با صدای بلند زنگ تلفن از دنیای رویا هاش اومد بیرون . فکر کرد شادی هست تا بلند شد و خواست که بره تلفن رو جواب بده نا خواسته از پشت در صحبت های مادرش رو با مادر شادی شنید !!!

 

 

 

مادرش میگفت : شما رابطه ی این دوتا رو میدونستید . من و پدرش حتما برای شب هفت می یایم ولی پسرمو نمیدونم . پسر فهمید جریان چیه !!! تمام دنبا دوباره روی سرش خراب شد . یادش اومد مثل همیشه با هم قرار داشتن . توی پارک . شادی اصلا دیر نمیومد . ساعت 6 شد وقت قرارشون ولی شادی نیومد . ساعت 6:30 شد ولی بازم از شادی خبری نشد . ساعت 7 شد . انقدر حواسش پرت شده بود که یادش نبود شادی تلفن همراه داره . یدفه یادش افتاد . زنگ زد . ولی شادی تلفن رو جواب نمیداد . زنگ زد خونه ی شادی بازم کسی بر نداشت . زنگ زد خونشون . خواهرش تلفن رو جواب داد . گفت : سلام داداش . پسر بدون اینکه جواب بده گفت مامان هست . خواهرش گفت : نه . پسر گفت : خدا حافظ و بدون اینکه منتظر جواب باشه تلفن رو قطع کرد . تا تلفن قطع شد تلفونش زنگ خورد . مامانش بود گفت خودتو برسون بیمارستان شادی حالش به هم خورده !!! پسر تا اینو شنید خودش داشت میمرد ولی هر طور بود خودشو رسوند بیمارستان . شادی رو دید که روی تخت خوابیده ولی اگه حالش به هم خورده پس چرا سرش پانسمان شده ؟ نمیتونست فکر بکنه تا اینکه پدرش اومد گفت پسرم شادی تصادف کرده . خونریزی مغزی داره . پسر سرش گیج میرفت زمین خورد و از هوش رفت . بعد چند ساعت که به هوش اومد رفت وضو گرفت تا حالا نماز نخونده بود ولی ایستاد و شروع به نماز خوندن کرد و همش گریه میکرد . اما خدا به گریه هاش و ناله هاش گوش نکرد و ....

درسته دیگه شاهزاده ی رویاهاش پیشش نبود . حالا دیگه بدون شادی چطوری زندگی میکرد ؟ . یادش اومد که وقتی میخواستن شادی رو دفن کنن باز هم انقدر گریه کرده بود که باز حالش بد شده بود . بازم رسونده بودنش بیمارستان . حالا از اول ماجرا یادش می اومد. حالا فهمیده بود که دیگه شادی رو نداره . شادی ترکش کرده بود و پسر فهمید که شش هفت روز بی هوش بوده . رفت سراغ ضبط صوتش و روشنش کرد یاد شادی افتاد . این آهنگ بود :

 

 

 

عهد من این بود که هرجا

یار و همتای تو باشم

توی شبهای انتظارت

مرد شبهای تو باشم

چه کنم خودت نخواستی

شب پر سوز تو باشم

تو همه شبهای سردت

آتش افروز تو باشم

عهد من این بود همیشه

یار و غمخوار تو باشم

با همه بی مهری تو

من وفا دار تو باشم

چه کنم خودت نخواستی

شب پر سوز تو باشم

به همه شبهای سردت

آتش افروز تو باشم

 

 

 

 

 

رفت توی رخت خوابش خوابید . چشماشو بست و یک لحظه حس کرد که شادی صداش میکنه . خوب گوش کرد . فهمید که صدای شادیه . شادی رو دید که اومد طرفش دستش رو گرفت و از روی رخت خواب بلندش کرد . دیگه غم رو روی سینش حس نمیکرد . حس خوبی داشت . شادی بهش گفت دیگه ناراحت نباش . برای همیشه میتونیم پیش هم باشیم . شادی ادامه داد و با خنده گفت هنوز دلت میخواد ؟ پسر گفت : آره هنوز میخوام . شادی مثل اولین بار لبهاشو روی لب های پسر گذاشت . حالا دیگه برای همیشه پیش همدیگه بودن .حالا دیگه هر دوشون به آرامش ابدی رسیده بودن.

نظرات 262 + ارسال نظر
سحر چهارشنبه 4 دی‌ماه سال 1392 ساعت 12:06 ب.ظ

یه عالمه گریه کردم

نت سه‌شنبه 10 دی‌ماه سال 1392 ساعت 07:47 ب.ظ

سلام واقعی بود داستان؟؟؟؟؟؟؟اقاپسری که عاشق شادی بودکی هس؟؟؟؟ خیلی ناراحت شددددددددددددددددددم

سلنا یکشنبه 29 دی‌ماه سال 1392 ساعت 08:45 ب.ظ

واقعا خیللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللی خوب بود

میعاد جمعه 4 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:07 ب.ظ http://rahgozare91.blogfa.com

واقعا زیبا بود خیلی خیلی...

[ بدون نام ] سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 01:29 ق.ظ

خیییییییییییییییییلی قشنگ وغمگین....دمتون گرم لااااااااااااااااایک

مینا پنج‌شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 03:03 ق.ظ

الان ساعت 3 شب هستش و اصلا حالم خوب نیس
این داستان هارو هم خوندم دلم گرفت همه حرف دلشونو زدن منم میخوام بگم.من یکی رو دوس دارم از پسر همسایه و اون دختر دیگه رو دوس داره و منو نمیخواد من هفت ساله دوسش دارم و یکی هم هست از دوستان پسره که اونم عاشق منه عشقشو ثابت کرده و من دوسش ندارم حالم ازش بهم میخوره و الان 4 ساله دارم تحملش میکنم ترو خدا دعا کنید از این بلاتکلیفی در بیام.خدایا من جواب میخوام یعنی چی که من عاشق یکی ام و اون عاشق کس دیگه و یکی عاشق من.چرا؟؟؟؟

فهیم پنج‌شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 03:08 ب.ظ

خیییییییییییلییییییییی قشنگ بود دمتون گرم اشکم درومد

مزده سه‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:14 ب.ظ

سلام.داغ دلم تازه شد.جهار سال بیش عشقمو جونمو زندکیمو نفسمو تو یه تصادف از دست دادم و هنوز در حسرتش میسوزم.بااینکه 27سالم شده حتی به ازدواج فکرم نکردم.به یادش زنده ام

نادیا پنج‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:40 ب.ظ

دلم خیلی گرفت خیلی هم ناراحت شدم خیلی متاسفم امیدوارم شادی را فراموش کنی

[ بدون نام ] سه‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 04:52 ب.ظ

مرجان جمعه 9 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 04:37 ب.ظ

امیدوارم همیشه خوشبخت باشی.

mina شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 09:59 ب.ظ

قشنگ بود...مرسی
فقط اینکه من چطور میتونم براتون داستان ارسال کنم؟؟

javabetono mil mikonam

evil جمعه 8 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 01:09 ق.ظ

داستان خوبی بود از این اتفاقات در جامعه و دور و بر ما زیاده مشابه این داستانو خیلی شنیدم ولی بعضی هاش دروغه از اونجایی که دیگه اون زمون رفت که ادمها واسه عشقشون هر کاری میکردن هر چند باز هم از این ادمها هست ولی عشق واقعیشون خیلی کمه عشق پاک و خدایی رو میگم همون عشقی که مجنون رو مجنون کرد

dastan bishtar takhayole

ز زهرابلا پنج‌شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 11:11 ب.ظ http://zahranafas1379.blogfa.com

وای غمنگیزبود ولی قشنگ بازم بنویس وب منم بیا

نارا دوشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 01:24 ب.ظ

خیلی هم بد نبود. ولی معلوم بود که پسره هم میمیره اگه بخواد زندگی کنه.

شینا پنج‌شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 10:20 ق.ظ


آخخخخخخخخییییییییییی

ماعده چهارشنبه 4 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 02:46 ب.ظ

وای خیلیییییییییییییی قشنگ بود واقعا غمنگیز بودولی اخرش واقعی نبود

تینا یکشنبه 22 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 06:11 ب.ظ

بابت نوشتت دمت جیز ولی عشق هیچ وقت وجود نداشته کلا باعرض پوزش ازهمتون خریته

پچل سه‌شنبه 24 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 02:06 ب.ظ

اییییییییییییییییییها دوفش یعنی دمت گرم خیلی باحال بود

ت دوشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 07:25 ب.ظ

خوب بودامیدوارم واقعی نبوده باشه اگرهم واقعی هست خدابهشون صبربده

ت دوشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 07:27 ب.ظ

خوب بودامیدوارم واقعی نبوده باشه اگه هم واقعی خدا به خونواده هاشون صبربده

قلب شکسته سه‌شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 01:50 ب.ظ

خیلی خوب بود اما براشون متاسفم

zahra جمعه 25 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 11:39 ب.ظ

قشنگ بود عزیز

sara جمعه 21 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 12:52 ب.ظ

منم عشقم مرد ولی وقتی رفتم سر قبرش دیدم زن داشت

یسنا جمعه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 12:19 ب.ظ http://elshan46.blogfa.com

خوب بود
یاشاااااااااااااااااااااااااااااا

سارا محمدی سه‌شنبه 19 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 12:18 ق.ظ

ای عشق مدو کن که به سامان برسیم چو مزرعه تشنه به باران برسیم یا من برسم به یار یا یار به من یا هر دو بمیریم و به پایان برسیم ...بسیار غم انگیز

amirtahan دوشنبه 8 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 11:17 ب.ظ

خیلی خیلی قشنگ بود با اجازه کپی کردم برا برنامه باهم

میلادی سه‌شنبه 30 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 05:23 ب.ظ

عالی بود داستان منم تقریبا مثل همینه اشکم در اومد

سحر سه‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 03:36 ق.ظ

چرا هیچ وقت اینجور عشقا به هم نمیرسن همون بهتر که اصلا عاشق نشیم

نفس دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1395 ساعت 03:26 ق.ظ

زیاد جالب نبود خصوصا آخرش چی شد کلا؟¿¿¿¿¿¿

ناشناس شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 03:36 ب.ظ

خیلی قشنگ بو د برای منم دعا کنید خدا بهم صبر بده برای بدست اوردنش

بببب سه‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1395 ساعت 05:51 ب.ظ

خیلی ناراحت شدم

امیرحسین شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1395 ساعت 02:39 ق.ظ

داستان خیلی زیبایی بود ودرکت می کنم چون برای برادرم هم این اتفاق افتاد آرزو می کنم خدا عشق کسیو این طور ازش نگیره

پریسا پنج‌شنبه 6 آبان‌ماه سال 1395 ساعت 08:51 ب.ظ

عالی

SAEED یکشنبه 23 آبان‌ماه سال 1395 ساعت 08:24 ب.ظ

خیلی غم انگیز بود . ای کاش قبل اینکه دیر بشه قدر همو بدونیم

سعید پنج‌شنبه 9 دی‌ماه سال 1395 ساعت 05:10 ب.ظ

واقعا قشنگ بود زیبا ترین داستان عاشقانه ای بود که تو عمرم شنیدم

ممنون

ملیکا دوشنبه 13 دی‌ماه سال 1395 ساعت 10:25 ق.ظ

خیلی قشنگ بود ...آخرش مثل رمان {افسونگری از جنس غم} تموم شد

حسن چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1395 ساعت 10:42 ق.ظ

خوب خیال پردازی

الناز دوشنبه 30 اسفند‌ماه سال 1395 ساعت 10:52 ق.ظ

واقعی هستش اگه واقعی بود پس چرا اسم پسر را نگفتن ولی قشنگ بود عالللللللللیییییی بود"""

احمدضیا دوشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1396 ساعت 06:01 ق.ظ

قشنگ بود

misaghk.z.m سه‌شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1396 ساعت 10:14 ق.ظ

خیلی عالی بود دمتون گرم
من که داخل همه کانالام گذاشتم

ماها جمعه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1396 ساعت 03:31 ب.ظ

ان شاالله ی زن بهتری گیرت بیاد و جای شادیو برات پرنه ازابن ماجرا خیلی ناراحت شدم امیدوارم حالت بهتر بشه

همتا پنج‌شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1396 ساعت 10:01 ق.ظ

سلام بهترین سرنوشت برای این آدما همین چیزی هستش که شما داستان سرای محترم نوشتید.
همیشه همین جوری ختمش کنید.

رها دوشنبه 19 تیر‌ماه سال 1396 ساعت 08:06 ق.ظ

خیلی قشنگ بود
گریم دراومد واقعا داشتم گریه میکردم
امید وارم هیچ کسی به خاطر نداشتن عشقش گریه نکنه

Hda یکشنبه 15 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 04:28 ب.ظ

واقعا داستان دردناکی بود راستش.من همیشه حسرت عشق واقعا بدلم موند عاشق واقعی شدم ولی عشق واقعی نسیبم نشد ولی میخوام بازم نمازمو بخون

Arise سه‌شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 12:33 ق.ظ

امیر حسین جمعه 7 مهر‌ماه سال 1396 ساعت 12:27 ب.ظ

یه جورایی کپی کرده بود
کلا آدما وقتی تو بدبختی گیر میکنن یاد خدا میفتن
فقط اونجا باحال بود که مادرش گفت از روی رژ ی که رو لبهات بود فهمیدم چه خبره

ملیکا سه‌شنبه 25 مهر‌ماه سال 1396 ساعت 03:24 ب.ظ

چرت بود من قشنگ تر از اینا رو خوندم اینا دیگه چی اند

sajch دوشنبه 29 آبان‌ماه سال 1396 ساعت 04:09 ب.ظ

خیلی داستان زیبای بود اشک ادمودرمیاره دمتون گرم

p.f چهارشنبه 1 آذر‌ماه سال 1396 ساعت 06:27 ب.ظ

خیلی قشنگ بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد