داستانی عاشقانه بسیار زیبا (عشق واقعی)

دوستان من خیلی از این داستان خوشم اومد شما را نمی دونم

 

Www.Rizba.Blogsky.Com

پسر وقتی به خودش اومد دید که روی تخت بیمارستان زیر سرم خوابیده . چیزی یادش نبود میخواست از روی تخت بلند بشه که یه دست گرم از بلند شدنش جلو گیری کرد . برگشت و نگاه کرد دست پدرش بود تا حالا پدر رو اینطوری ندیده بود پدر طبق معمول تسبیح چوبی قشنگش توی دستش بود و شبنم اشکش ریش سفیدشو خیس کرده بود . خواست حرف بزنه که پدر بهش اشاره کرد آروم سرجاش بخوابه آخه دکتر گفته بود اصلا نباید تحت هیچ فشاری قرار بگیره پسر طبق معمول حرف پدر رو گوش کرد و آروم دراز کشید و خوابش برد .

وقتی چشماشو باز کرد دید مادر و پدر هر دو بالای سرشن مادر طبق معمول اشک توی چشماش جمع شده بود ولی پدر اینبار تونسته بود خودشو کنترل کنه . مادر بهش گفت : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده . مادر اینو گفتو نم نم اشکش تبدیل به سیل شد برای همین پدر از اتاق بیرون بردش تا کمی آرومش کنه . توی ذهن پسر این جمله ی مادر تکرار میشد که : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده ولی هرچی فکر میکرد معنی حرف مادر رو نمیفهمید . آقای دکتر اومد بالای سرش یه کم خوش و بش کرد و بعد رفت سراغ معاینه بعد رو به پسر کرد و گفت : پسر قوی ای هستی حالت خوب شده فردا میتونی بری خونتون . پسر یه لبخند کمرنگ زد و با دکتر خدا حافظی کرد . مادر و پدر دوباره اومدن توی اتاق . پسر به محض دیدنشون گفت : پس شادی کجاست ؟ با گفتن این حرف مادر دوباره زد زیر گریه ولی این بار خودش رفت بیرون . پدر گفت : وقتی تو خواب بودی اومد . پسر باورش نشد چون وجودشو از روی بوی تنش تشخیص میداد . به پدش گفت : پدر میدونم شادی نیومده من تویه سخت ترین شرایط با اون بودم حالا .... تا اومد بقیه ی حرفشو بزنه پدر برگشت . وقتی اینطوری میکرد یعنی نمیخواست ادامه ی حرفو بشنوه پسر هم ساکت شد . فردا پدراومد دنبالش . پدر کمکه پسرش کرد تا لباساشو بپوشه تا برن خونه . وقتی رسید خونه خواهر و برادرش اومدن به استقبالش بغلش کردن و شروع کردن به بوسیدنش . از بوی اسفند بدش میومد برای همین خواهرش اسفند براش دود نکرده بود ولی در عوض مادر تا رسیدن خونه یک عالمه اسفند دود کرد پسر از دود خوشش نمیومد ولی گاهی البته فقط گاهی هر چند وقت یه بار پیپ میکشید . پسر از خواهر و برادرش پرسید از شادی خبری ندارید که یدفه دید رنگه هر دوشون پرید و زود از اتاق پسر رفتن بیرون . اخلاقش طوری بود که خیلی زود عصبانی میشد ولی خیلی زودتر به حالت عادی برمیگشت . داد زد . تلفنو بیارید توی اتاقم میخوام ببینم پس این شادیه بی معرفت کجاست . مادر اومد توی اتاقش . یه کم حاشیه رفت ولی حرف اصلی رو نزد بعدش بلند شد و رفت . پسر دوباره توی رخت خوابش دراز کشید . که یدفه رفت توی رویاهاش :



بقیه در ادامه مطلب

دوستان من خیلی از این داستان خوشم اومد شما را نمی دونم

 

Www.Rizba.Blogsky.Com

 

پسر وقتی به خودش اومد دید که روی تخت بیمارستان زیر سرم خوابیده . چیزی یادش نبود میخواست از روی تخت بلند بشه که یه دست گرم از بلند شدنش جلو گیری کرد . برگشت و نگاه کرد دست پدرش بود تا حالا پدر رو اینطوری ندیده بود پدر طبق معمول تسبیح چوبی قشنگش توی دستش بود و شبنم اشکش ریش سفیدشو خیس کرده بود . خواست حرف بزنه که پدر بهش اشاره کرد آروم سرجاش بخوابه آخه دکتر گفته بود اصلا نباید تحت هیچ فشاری قرار بگیره پسر طبق معمول حرف پدر رو گوش کرد و آروم دراز کشید و خوابش برد .

وقتی چشماشو باز کرد دید مادر و پدر هر دو بالای سرشن مادر طبق معمول اشک توی چشماش جمع شده بود ولی پدر اینبار تونسته بود خودشو کنترل کنه . مادر بهش گفت : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده . مادر اینو گفتو نم نم اشکش تبدیل به سیل شد برای همین پدر از اتاق بیرون بردش تا کمی آرومش کنه . توی ذهن پسر این جمله ی مادر تکرار میشد که : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده ولی هرچی فکر میکرد معنی حرف مادر رو نمیفهمید . آقای دکتر اومد بالای سرش یه کم خوش و بش کرد و بعد رفت سراغ معاینه بعد رو به پسر کرد و گفت : پسر قوی ای هستی حالت خوب شده فردا میتونی بری خونتون . پسر یه لبخند کمرنگ زد و با دکتر خدا حافظی کرد . مادر و پدر دوباره اومدن توی اتاق . پسر به محض دیدنشون گفت : پس شادی کجاست ؟ با گفتن این حرف مادر دوباره زد زیر گریه ولی این بار خودش رفت بیرون . پدر گفت : وقتی تو خواب بودی اومد . پسر باورش نشد چون وجودشو از روی بوی تنش تشخیص میداد . به پدش گفت : پدر میدونم شادی نیومده من تویه سخت ترین شرایط با اون بودم حالا .... تا اومد بقیه ی حرفشو بزنه پدر برگشت . وقتی اینطوری میکرد یعنی نمیخواست ادامه ی حرفو بشنوه پسر هم ساکت شد . فردا پدراومد دنبالش . پدر کمکه پسرش کرد تا لباساشو بپوشه تا برن خونه . وقتی رسید خونه خواهر و برادرش اومدن به استقبالش بغلش کردن و شروع کردن به بوسیدنش . از بوی اسفند بدش میومد برای همین خواهرش اسفند براش دود نکرده بود ولی در عوض مادر تا رسیدن خونه یک عالمه اسفند دود کرد پسر از دود خوشش نمیومد ولی گاهی البته فقط گاهی هر چند وقت یه بار پیپ میکشید . پسر از خواهر و برادرش پرسید از شادی خبری ندارید که یدفه دید رنگه هر دوشون پرید و زود از اتاق پسر رفتن بیرون . اخلاقش طوری بود که خیلی زود عصبانی میشد ولی خیلی زودتر به حالت عادی برمیگشت . داد زد . تلفنو بیارید توی اتاقم میخوام ببینم پس این شادیه بی معرفت کجاست . مادر اومد توی اتاقش . یه کم حاشیه رفت ولی حرف اصلی رو نزد بعدش بلند شد و رفت . پسر دوباره توی رخت خوابش دراز کشید . که یدفه رفت توی رویاهاش :

 ********************************************************************************************

یاد گذشته ها افتاد وقتی که یه دل نه صد دل عاشق شادی شده بود وقتی که برای اولین بار با شادی در مورده عشق حرف زده بود شادی خیلی محترمانه بهش گفته بود که میدونی من اهل این جور چیزا نیستم ولی تو با بقیه برام فرق میکنی .  آخه اونا با هم رفت و آمد خانوادگی داشتن . دفعه ی بعد که شادی با خانوادش اومدن خونشون پسر توی اولین فرصت به شادی گفته بود: بیا توی اتاقم و با شادی رفته بودن توی اتاقش و درو بسته بودن . پسر گفته بود : فکراتو کردی ؟ شادی بهش گفته بود میدونی چیه ؟ پسر گفته بود نه ! شادی بهش گفته بود منم عاشقه تو هستم ولی ....... پسر حرفشو برید و گفت : میدونم چی میخوای بگی . درکت میکنم تو دختری و ......... ولی این بار شادی حرفشو قطع کرد و گفت : الان میگم دوست دارم . پسر شادی رو محکم بغل کرد و شروع کرد به گریه . شادی اولش ترسید نه از اینکه توی بغل پسر بود بلکه از اینکه کسی در اتاقو باز کنه ولی بعد اونم پسرو بغل کرد و اونم گریه کرد . یه دفعه یه صدایی اومد !!! شادی شادیییییییی بیا میخوایم بریم . هر دوشون ترسیدن ولی بعد اشکاشونو پاک کردن . شادی یه بوسه ی کوچیک روی لبای پسر کاشت و با لبخند از پسر خدا حافظی کرد . از اتاق بیرون اومد و پسرم پشت سرش از اتاق بیرون اومد تا با خانواده ی شادی خداحافظی کنه . فردای اون شب پسر رفت پیش مادرش . گفت : مادر یه چیزی بگم ؟ مادر گفت : آره عزیزم بگو . پسر گفت : در مورد ...... در مورد ....... هیچی ولش کن . مادر گفت : چرا پسرم ؟ پسر گفت : بعدا میگم و رفت توی اتاقش . بعد از 10 – 15 دقیقه مادرش در زد و اومد توی اتاق . مادر گفت : میدونم میخواستی چی بگی !!! میخواستی در مورد شادی حرف بزنی !!! پسر از تعجب داشت شاخ در میاورد . پسرگفت : مادر شما از کجا متوجه شدید ؟ مادر گفت : همه متوجه شدن از اشک چشماتون و رژلب شادی که روی لبات بود !!! پسر سرخ شده بود ولی از طرفی خوبم شده بود چون دیگه همه میدونستن جریانو و رابطشونو اونطور که میخواستن میتونستن ادامه بدن ...........

مادر بهش گفت : فقط رابطتون طوری نباشه که باعث خجالت من و پدرت و پشیمونی خودتون بشید . پسر مادرشو بغل کرد . از اون روز هر روز با شادی تلفنی حرف میزدن . حداقل دو سه روز یک بار هم با هم بیرون میرفتن . یادش اومد یه بار که با هم رفته بودن پارک بستنی خریدن رفتن یه جای خلوتو پیدا کردن که هم حرف بزنن هم بستنی رو بخورن . شروع کردن به حرف زدن ولی انقدر غرق در صحبت های عاشقانشون شدن که بدون اینکه متوجه باشن بستنی آب شده بود و ریخته بود تازه بازهم متوجه نشده بودن و از نگاه های مردم فهمیدن که یه خبری هست و وقتی به خودشون اومده بودن دیده بودن بستنی آب شده ریخته روی زمین !!! از این اتفاقا براشون زیاد افتاده بود . یک روز ساعت پنج بعد از ظهر رفته بودن سینما و باز هم غرق در حرف زدنشون شدن و اصلا چیزی از فیلم متوجه نشدن و وقتی به خودشون اومدن که نگهبان سینما صداشون زد بود و گفته بود که سانس آخر هم تموم شده و اونا تازه فهمیده بودن که شش هفت ساعت روی صندلی های سینما نشستن . پسر و شادی انقدر عاشق هم شده بودن که از هم نمیتونستن جدا باشن . هروقت خانواده ی شادی میخواستن برن مسافرت پسر رو میبردن و هر وفت خانواده ی پسر میرفتن مسافرت شادی رو میبردن . شادی و پسر بعضی وقتا که تنها میشدن شیطونی هم میکردن !!! ولی هر دوشون میدونستن که بین اونا فقط عشق حکم فرماست نه چیزی دگیه . تازه بوسیدن عشقت و بغل کردنش چه اشکالی میتونه داشته باشه ؟ البته شیطونیاشون به همینا ختم میشد !!! همش با هم برای آیندشون تصمیم میگرفتن . چطوری زندگی کنن کجا زندگی کنن و کلا از این چیزا دیگه . خانواده هاشونم از اینکه شادی و پسر عاشق هم هستن خوشحال بودن چون به اندازه ی کافی همدیگرو میشناختن و از خصوصیات هم آشنا بودن . پسر همش این شعر رو برای شادی میخوند :

 

 

 

ای گلاله ای گلاله دیدنت خواب و خیاله

گل صحرا گل لاله گل قلب من ، تو لاله

دل تو گرم و صمیمی مثل خورشید جنوبه

چشم تو چشم یه طوفان مثل دریای شماله

می دونی تو مذهب من چی حرومه چی حلاله

آب بدون تو حرومه ، جام می با تو حلاله

تو صدات شور ترانست پر زنگه چه قشنگه

تو نگات جادوی شعره، پر شوره ، پر حاله

گفتگوم تو ،جستجوم تو، گل باغ آرزوم تو

شب روز با توقشنگه زندگی بی تو محاله

 

 

 

پسر این شعرو از ته دل میخوند و حاضر بود جونشم برای شادی بده و البته شادی هم با کمال میل حاضر بود همین کارا رو برای پسر انجام بده . پسر همینطور غرق در خاطراتش بود که با صدای بلند زنگ تلفن از دنیای رویا هاش اومد بیرون . فکر کرد شادی هست تا بلند شد و خواست که بره تلفن رو جواب بده نا خواسته از پشت در صحبت های مادرش رو با مادر شادی شنید !!!

 

 

 

مادرش میگفت : شما رابطه ی این دوتا رو میدونستید . من و پدرش حتما برای شب هفت می یایم ولی پسرمو نمیدونم . پسر فهمید جریان چیه !!! تمام دنبا دوباره روی سرش خراب شد . یادش اومد مثل همیشه با هم قرار داشتن . توی پارک . شادی اصلا دیر نمیومد . ساعت 6 شد وقت قرارشون ولی شادی نیومد . ساعت 6:30 شد ولی بازم از شادی خبری نشد . ساعت 7 شد . انقدر حواسش پرت شده بود که یادش نبود شادی تلفن همراه داره . یدفه یادش افتاد . زنگ زد . ولی شادی تلفن رو جواب نمیداد . زنگ زد خونه ی شادی بازم کسی بر نداشت . زنگ زد خونشون . خواهرش تلفن رو جواب داد . گفت : سلام داداش . پسر بدون اینکه جواب بده گفت مامان هست . خواهرش گفت : نه . پسر گفت : خدا حافظ و بدون اینکه منتظر جواب باشه تلفن رو قطع کرد . تا تلفن قطع شد تلفونش زنگ خورد . مامانش بود گفت خودتو برسون بیمارستان شادی حالش به هم خورده !!! پسر تا اینو شنید خودش داشت میمرد ولی هر طور بود خودشو رسوند بیمارستان . شادی رو دید که روی تخت خوابیده ولی اگه حالش به هم خورده پس چرا سرش پانسمان شده ؟ نمیتونست فکر بکنه تا اینکه پدرش اومد گفت پسرم شادی تصادف کرده . خونریزی مغزی داره . پسر سرش گیج میرفت زمین خورد و از هوش رفت . بعد چند ساعت که به هوش اومد رفت وضو گرفت تا حالا نماز نخونده بود ولی ایستاد و شروع به نماز خوندن کرد و همش گریه میکرد . اما خدا به گریه هاش و ناله هاش گوش نکرد و ....

درسته دیگه شاهزاده ی رویاهاش پیشش نبود . حالا دیگه بدون شادی چطوری زندگی میکرد ؟ . یادش اومد که وقتی میخواستن شادی رو دفن کنن باز هم انقدر گریه کرده بود که باز حالش بد شده بود . بازم رسونده بودنش بیمارستان . حالا از اول ماجرا یادش می اومد. حالا فهمیده بود که دیگه شادی رو نداره . شادی ترکش کرده بود و پسر فهمید که شش هفت روز بی هوش بوده . رفت سراغ ضبط صوتش و روشنش کرد یاد شادی افتاد . این آهنگ بود :

 

 

 

عهد من این بود که هرجا

یار و همتای تو باشم

توی شبهای انتظارت

مرد شبهای تو باشم

چه کنم خودت نخواستی

شب پر سوز تو باشم

تو همه شبهای سردت

آتش افروز تو باشم

عهد من این بود همیشه

یار و غمخوار تو باشم

با همه بی مهری تو

من وفا دار تو باشم

چه کنم خودت نخواستی

شب پر سوز تو باشم

به همه شبهای سردت

آتش افروز تو باشم

 

 

 

 

 

رفت توی رخت خوابش خوابید . چشماشو بست و یک لحظه حس کرد که شادی صداش میکنه . خوب گوش کرد . فهمید که صدای شادیه . شادی رو دید که اومد طرفش دستش رو گرفت و از روی رخت خواب بلندش کرد . دیگه غم رو روی سینش حس نمیکرد . حس خوبی داشت . شادی بهش گفت دیگه ناراحت نباش . برای همیشه میتونیم پیش هم باشیم . شادی ادامه داد و با خنده گفت هنوز دلت میخواد ؟ پسر گفت : آره هنوز میخوام . شادی مثل اولین بار لبهاشو روی لب های پسر گذاشت . حالا دیگه برای همیشه پیش همدیگه بودن .حالا دیگه هر دوشون به آرامش ابدی رسیده بودن.

نظرات 262 + ارسال نظر
زهرا پنج‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1396 ساعت 05:18 ق.ظ

واقعی نبود انگار یاد داستان زندگی خودم افتادم که بد زندگی داشتم

مهشید سه‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1396 ساعت 03:35 ب.ظ

خیلی چرت بود

ناشناس جمعه 17 آذر‌ماه سال 1396 ساعت 11:20 ق.ظ

واقعا عالی بود داستانش.... خوشم اومد

حنانه سه‌شنبه 28 آذر‌ماه سال 1396 ساعت 12:27 ق.ظ

Eftezaaaaaaah bood be manaye kamel !!

حسین سه‌شنبه 19 دی‌ماه سال 1396 ساعت 11:57 ق.ظ

یه بوس واسه نویسنده

علی اصغر هزراره جمعه 29 دی‌ماه سال 1396 ساعت 06:01 ق.ظ

خلی غمگیز بود اشکم در
اومد برای من خلی آموزنده بود دمتون

گمگشته عشق جمعه 6 بهمن‌ماه سال 1396 ساعت 08:52 ب.ظ

داستان عشق طولانیه اومیدوارم توی عشق فکرتون مثبت باشه

علی شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1396 ساعت 03:26 ب.ظ

کیوان سه‌شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 09:43 ب.ظ

بدک نبود

عالیییییییییییی بود دوشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 10:19 ب.ظ

مهدیه چهارشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 08:54 ب.ظ

واقعا مزخرف بوووود

راها پنج‌شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1397 ساعت 05:08 ب.ظ

مسخره ....
پسره نباید میمرد .....

رها چهارشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1397 ساعت 09:27 ب.ظ

خدایا الهى بمیرم

milad دوشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1397 ساعت 01:38 ق.ظ http://28089999

داستان سوزناکی بود ولی ایـــــ ڪــــــــــاݜ... بجای اون دنیا توی این دنیا عاشقا بهم میرسیدن

Mr night 1998 جمعه 25 خرداد‌ماه سال 1397 ساعت 03:16 ق.ظ

عالی منم عاشقش شدم

S یکشنبه 24 تیر‌ماه سال 1397 ساعت 04:20 ب.ظ

اههع چرا با احساساتمون بازی مینکنید

ریحانه چهارشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1397 ساعت 07:53 ب.ظ

عاااااااااالییییییی بود فوق العاده خوب

مهشید یکشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1397 ساعت 12:43 ب.ظ

سلام خیلی قشنگ بود . منم عاشق یه نفر هستم که بیشتر از جونم دوسش دارم.داخل مدرسه باهاش آشنا شدم.ولی نمیدونم دوسم داره یا نه.اسمش حسین هست.برام دعا کنین بهش برسم.خیلی دوست دارم یه بار دیگه ببینمش.علی آقا انشاالله به شراره برسی.

.... سه‌شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1397 ساعت 09:12 ب.ظ

ای کاش همچین عشقایی وجود داشت..
الان عشقی وجود نداره
فقد ی هوسو ی حس چندروزه س..

آرزو سه‌شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1397 ساعت 01:17 ب.ظ

واقعا داستان مسخره ای بود اینو یه بچه کلاس اولی هم میتونه بنویسه نه مخاطب داشت داستان نه حتی میشد تو محیط قرار بگیری به نظر من یکم بیشتر تمرین کنید جهت نویسندگی

نگارنگ چهارشنبه 16 آبان‌ماه سال 1397 ساعت 01:17 ب.ظ

واقعا حسودیم شد عشق چیز خوبی نیست چون وقتی میفهمی عاشق شدی باید بفهمی که دیگ همه‌چیز و از دست دادی و تنها داراییت یک نفره
من توی عشق فریب خوردم اما نمیدونم چرا هنوز هم دوسش دارم فقط میدونم عشق یعنی زرشک یعنی کشک یعنی گول خوردن پس همیشه مراقب نگاهاتون باشید که بیراه نره

سینا پنج‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 12:33 ب.ظ

عالی بود
حال کردم اما مطمئنم اگه زودتر پسره نماز میخوند هیچ کدوم ازاین مشکلا براش پیش نمیومد
ولی دمت گرم

سارا دوشنبه 29 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 11:15 ب.ظ http://sara1234567

بابا ول کنید این چرت پرت رو

نیلوفر چهارشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1398 ساعت 09:17 ب.ظ

helen چهارشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1398 ساعت 05:03 ق.ظ

بد نبود.

نسرین شنبه 15 تیر‌ماه سال 1398 ساعت 11:25 ب.ظ

فاطمه چهارشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1398 ساعت 01:29 ق.ظ

واقعا عاشق بود رسید چه غم انگیز و زیبا

امید یکشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1398 ساعت 02:09 ق.ظ

اشغال نویس استفراغم گرفت

دل تنگ یک نفر جمعه 25 مرداد‌ماه سال 1398 ساعت 05:16 ب.ظ

خیلی قشنگ بود ممنونم،واقعن اشکم دراومدولی عشق واقعی اینطوریه من خودم عاشقم ازش هم دورم لطفا برام دعا کنید که بهش برسم امیدوارم اونایی که عشقشون واقعیه بهشون برسن عشقم دوست دارم :

لیلا شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1398 ساعت 09:52 ب.ظ

واقعا خیلی خوب بود❤

لیلا شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1398 ساعت 09:54 ب.ظ

واقعا داستان خوبی بود گریه ام گرفت

حنا یکشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1398 ساعت 12:34 ب.ظ

خیلی تکراری ولی خب مثل همیشه غمگین

الینا پنج‌شنبه 7 فروردین‌ماه سال 1399 ساعت 12:04 ق.ظ

خیلی خیلی خوب بود

نگین جمعه 8 فروردین‌ماه سال 1399 ساعت 02:00 ق.ظ

عالی بود واقعا اشک ادمو در میاره

امیرخان شنبه 9 فروردین‌ماه سال 1399 ساعت 01:54 ق.ظ

واقعا خیلی خوب بود

سید،شاه ملتون سه‌شنبه 12 فروردین‌ماه سال 1399 ساعت 12:22 ق.ظ

سلام
واقعا داستان خوب بود....
این داستان ها را کسانی درک می کنن که عاشقی،را تجربه کرده باشند ...
من خودم شکست سختی خوردم ...

حنانه چهارشنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1399 ساعت 03:01 ق.ظ

خیلی باحال بود خیلی خیلی قشنگ بود داستانش❤

حسام سه‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1399 ساعت 01:59 ق.ظ

خیلی خوب بود.من عاشقشم و بهش رسیدم ولی هیچوقت ارامش ندارم همش فکر میکنم اون زیاد عاشقم نیست

گلی از سوی بهشت یکشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1399 ساعت 09:21 ب.ظ

سلام منم نماز نمی خونم مثل همیم

فرشاد چهارشنبه 21 خرداد‌ماه سال 1399 ساعت 12:24 ق.ظ

سلام دمتون گرم خیلی داستان غمگینی بود ولی ای کاش هیچوقت کسی عاشق نشه چون بعضی آدما اصلا معنی عشقو نمیدونن

ناشناس دوشنبه 2 تیر‌ماه سال 1399 ساعت 05:35 ب.ظ http://گوگل

عالی بود و غمگین

Sogand چهارشنبه 25 تیر‌ماه سال 1399 ساعت 03:15 ب.ظ http://Sogandmir79@gmail.com

مسخره بود

Sogand چهارشنبه 25 تیر‌ماه سال 1399 ساعت 03:17 ب.ظ http://Sogandmir79@gmail.com

همش داستان کجا تو واقعیت عشق واس ادم ازاین کارا میگنع هیچکس به عشق نمیرسه همش خیاله

M.M دوشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 12:45 ق.ظ

خیلی داستان قشنگی بود و خیلی هم غم انگیز بود

نازنین:) یکشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1399 ساعت 03:41 ب.ظ

وقتی این داستانو خوندم دلم خیلی گرفت... کاشکی همه عشقا این جوری بود نه یکی یا دو روزه ...واسه هموتون دعا میکنم تا ب اونی ک دوسش دارین برسید

سارا سه‌شنبه 27 آبان‌ماه سال 1399 ساعت 03:01 ق.ظ

سورین پنج‌شنبه 29 آبان‌ماه سال 1399 ساعت 04:55 ب.ظ

نمیدونم خیلی مصنوعی بود هیچ تاثیری روم نداشت

آوا چهارشنبه 5 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 12:21 ق.ظ

خیلی خیلی دلم گرفت

علی چهارشنبه 26 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 01:55 ب.ظ

واقعا عالی بود عااااااااالی دمت گرم

.. جمعه 19 دی‌ماه سال 1399 ساعت 12:19 ق.ظ

خیلی قشنگ و غمگین بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد