دختر و پسر دانشجو قربانی عشق یک طرفه!!!

دختر و پسر دانشجو قربانی عشق یک طرفه

داستان عشق یک طرفه


«اسماعیل» حس می‌کرد در آغاز یک تلاش دوباره است و سرفصل جدیدی در زندگی‌اش گشوده شده است. شوق تحصیل در دانشگاه و ساختن آینده‌ای روشن، خستگی کنکور را از تنش بیرون کرد. از این که فرصتی دیگر برای تلاشی نفسگیر و آینده‌ساز یافته بود، به خود می‌بالید و فکر می‌کرد این پیروزی، پایان همه سختی‌هایش خواهد بود و پا به جاده بی‌انتهای خوشبختی http://rizba.blogsky.com/گذاشته است اما…

«اسماعیل» کتاب ادبیات را که بست، برای چندمین بار به فکر فرو رفت. احساس می‌کرد در آستانه ۲۰ سالگی ازدرون تهی است و دلش می‌خواهد قلبش برای یکی تا آخر عمر بی‌قرار و شوریده بتپد.

پائیز سال ۸۵ اراک فرا رسیده بود که احساس کرد باد برایش بوی عاشقی آورده است. «اسماعیل» در نخستین ترم تحصیلی در رشته مهندسی برق با دختر دانشجویی به نام «هاله» آشنا شد. آنها بعضی از درس‌ها را با هم در یک کلاس می‌گذراندند و از همان جا بود که پای پسر جوان به ماجرای پر دردسر باز شد. «اسماعیل» با تمام وجود در عشق «هاله» می‌سوخت و لحظه‌ای از یاد دختر مورد علاقه‌اش غافل نبود. او آرزویی جز وصال و زندگی در کنار دختر آرزوهایش نداشت و سرانجام در یک روز بارانی پس از تعطیلی کلاس، دلش را به دریا زد و همه رازها و ناگفته‌هایش را به زبان آورد.http://rizba.blogsky.com/

«اسماعیل» با شرم و دستپاچگی از علاقه و عشقش برای ازدواج با «هاله» گفت و از او خواستگاری کرد اما برخلاف انتظارش، با پاسخ سرد و منفی همکلاسی‌اش روبه‌رو شد. «هاله» می‌گفت می‌خواهد ادامه تحصیل دهد و قصد ازدواج ندارد. او نه تنها گفته‌های پسر عاشق را جدی نمی‌گرفت، بلکه مسخره‌اش هم می‌کرد. بارها نیز با تندی از او خواسته بود تا این قضیه را برای همیشه فراموش کند اما «اسماعیل» باز هم به تلاش خود ادامه می‌داد. او چندی بعد یکی از دوستانش را واسطه قرار داد.

با آن که «هاله» هنوز ابراز علاقه‌ای نکرده بود اما پسر دانشجو حس می‌کرد دوستانش می‌توانند او را راضی به این وصلت کنند. زمان می‌گذشت و «اسماعیل» همچنان به آرزوهایش فکر می‌کرد. حال آن که نوع برخوردهای «هاله» موجب افت تحصیلی شدید «اسماعیل» شده و پسر جوان در فصل پر اضطراب امتحانات تنها به دختر جوان و کاخ آرزوهایش می‌اندیشید. «اسماعیل» آن روز صبح امتحان نفسگیری در پیش داشت اما همین که از خوابگاه پسران خارج شد و به طرف دانشکده فنی به راه افتاد، وسوسه‌ای شوم به جانش افتاد. نکند «هاله» قصد ازدواج با دیگری را دارد و…

پسر دانشجو از شدت بیقراری و اضطراب می‌لرزید. ناگهان به یاد حرف‌های «هاله» افتاد که چند بار از او خواسته بود برای همیشه فراموشش کند و… با این حال به خودش دلداری ‌داد و کمی آرام شد اما پس از اعلام نتایج امتحانات وقتی پی برد در ترم اول مشروط شده، برای آخرین بار در مسیر همکلاسی‌اش قرار گرفت تا او را راضی به ازدواج کند اما دختر دانشجو با عصبانیت فریاد کشید: «از تو متنفرم، مزاحم بی‌سر و پا!»

«اسماعیل» که با شنیدن این جمله احساس ‌کرد همه غرورش له شده، از همان لحظه تصمیم شومی گرفت: «باید هاله را از میان بردارم.» اما توانایی این کار را در خودش نمی‌دید. در آن شرایط روحی به هم ریخته یک هفته به دانشگاه نرفت اما دیگر طاقت نداشت. می‌دانست که «هاله» ساعت ۴ بعد از ظهر کلاس دارد و ساعت ۱۷ و ۳۰ دقیقه به خوابگاه برمی‌گردد. بنابراین سر کوچه خوابگاه به کمین نشست.

«هاله» همراه چند تن دیگر از دوستانش از سرویس دانشگاه پیاده شد. هنوز چند قدمی به طرف خوابگاه نرفته بود که «اسماعیل» عصبانی به طرف «هاله» و دوستانش رفت. دختر دانشجو با بی‌محلی از کنارش گذشت اما پسر انتقامجو با صدای بلند فریاد زد: «می‌خواهم خانواده‌ام را برای خواستگاری بفرستم. تو هم باید اجازه بدهی.»

«هاله» که از این برخورد شوکه شده بود، با عصبانیت از پسر مزاحم خواست دست از رفتارهای کودکانه‌اش بردارد اما هنوز چند قدم دور نشده بود که ناگهان «اسماعیل» با کارد بلندی که در دست داشت، به طرف او حمله کرد و ضربه‌ای به او زد و گریخت. دختر جوان در میان بهت همکلاسی‌هایش، بی آن که فریادی بزند، دست به پهلویش گذاشت و آرام روی زمین نشست و لحظاتی بعد هم جان باخت. ساعتی بعد مأموران پلیس، پسر جنایتکار را دستگیر کردند.

«اسماعیل» نیز در حالی که از مرگ دختر مورد علاقه‌اش شوکه به نظر می‌رسید، با اعتراف به قتل دختر مورد علاقه‌اش، با چشمانی اشکبار صحنه جنایت را بازسازی کرد. قضات نیز پس از برگزاری جلسه محاکمه و با توجه به درخواست اولیای دم، عامل قتل را به قصاص نفس- اعدام- محکوم کردند.

http://rizba.blogsky.com/
نظرات 15 + ارسال نظر
reza جمعه 6 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:54 ب.ظ http://www.rayahyayi.blogfa.com

_________@...@______!____________!_______@....@
_______@...........@_____!__________!______@............@
_____@..................@_____!_______!____.@.....................@
____@....من .................@___!_____!___@.............آپم.........@
__.@................................@__!___!__@.....................................@
__@................آپم..................@_!_!_@.............آپم.....................@
_@..........................................@!.!@.............................................@
__@.....................بدو بییا............@@............بدو بیا.......................@
___@..........................................@............................................@
_____.@................................@***@..................................@
_________@.......................@*****@.........................@
____________@..................@****@....................@
__________@.......................@***@.........................@
.______.@...............................@*@................................@
_____@....................................@@........................................@
___@........................................@@.............................................@
__@...........منتظررررم...............@_@........زود بیا زوده زود..............@
__@....................................@______@.......................................@
____@.............................@_________.@...............................@
______@.....................@______________@.....................@
_________@.........@_____________________@.........@
____________@____________________________@

Hamika سه‌شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 02:01 ب.ظ

ممنونم وبلاگ خیلی خوبی داری
بوس بوس بوس

کیمیا پنج‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 07:59 ب.ظ http://htpp://tanha@yahoo1972.com

پدر عاشقی بسوزد
عشق چه کارها که نمی کند
لعنت به هرچه عشق و عاشقی

یرق شنبه 14 دی‌ماه سال 1392 ساعت 05:39 ب.ظ

[ بدون نام ] جمعه 29 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 11:28 ق.ظ

چقد درد دارد عاشقی وشکستن ان را دیدنممنون از وب تون

پریا سه‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1396 ساعت 11:44 ب.ظ

وای چه داستان زیبایی بود اخراش دیگه گریم گرفته بود..این داستان واقعی بود ومن خیلی خیلی خیلی دوسش داشتم...مرررررسی

محمد سه‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1396 ساعت 03:02 ق.ظ

یعنی ریدم تو این داستانتون

سبحان پنج‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1396 ساعت 09:36 ب.ظ

منم مثه اسماعیلم با این تفاوت ک نفسمو کشتم

فرزانه سه‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 12:41 ب.ظ

خرم خررررر یکشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1397 ساعت 11:37 ب.ظ http://khkhkhkh

ینی منم رسیدم تو این دوستانتان :-[

مصطفی جمعه 1 تیر‌ماه سال 1397 ساعت 02:26 ب.ظ

لعنت به هرچی قلب عاشقه .تاوقتی زندهای نمی تونی فراموشش کنی.:

Mahdiyeh جمعه 4 آبان‌ماه سال 1397 ساعت 02:23 ب.ظ

این عشقم چکارا که نمیکنه

امین دوشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1398 ساعت 12:36 ب.ظ

باوا این عشقا.جز دردسر چیز دیگه ای بره آدممم نداره.:

محمد جمعه 28 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 01:11 ق.ظ

عاشقی بد دردیه

پروا چهارشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1400 ساعت 03:28 ق.ظ

خخخخخ چقدر سطح سواد این نویسنده ی بزرگ کودکانه بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد