چه کسی تورا بخاطر خودت دوست
دارد...؟ به دنبال کسی باش که تو را به
خاطر زیبایی های وجودت زیبا خطاب کند نه به خاطر
جذابیتهای
ظاهریت
------------------------------
WWW.Rizba.Blogsky.Com
who calls you back when you hang
up on him
کسی که دوباره با تو تماس بگیرد حتی وقتی تلفنهایش را قطع می
کنی
------------------------------
who will stay awake just to watch
you sleep
کسی که بیدار خواهد ماند تا سیمای تو را در هنگام خواب نظاره
کند
------------------------------
wait for the guy who kisses your
forehead
در انتظار کسی باش که مایل باشد پیشانی تو را ببوسد[حمایتگر تو
باشد]
------------------------------
who wants to show you off to
world when you are in your sweats
کسی که مایل باشد حتی در زمانی که درساده
ترین لباس هستی تورا به دنیا
نشان
دهد
------------------------------
who holds your hand in
front of his friends
کسی که دست تو را در مقابل دوستانش در دست
بگیرد
------------------------------
wait for the one who is
constantly reminding you how much he cares about you
and how lucky he is to
have you
در انتظار کسی باش که بی وقفه به یاد توبیاورد که تا چه اندازه
برایش مهم هستی
و نگران توست و
چه قدر خوشبخت است که تو را در کنارش
دارد
------------------------------
wait for the one who turns to his
friends and says that's her
در انتظار کسی باش که زمانی که تو را می بیند
به دوستانش بگوید اون
خودشه[همان کسی که می
خواستم]
------------------------------
if you open this you have to
repost it ,so that you 'll be showered with
only love for the rest of your
life
اگر تو این پیام را باز کنی باید حتما آن را برای چند نفر بفرستی تا
باران عشق
ومحبت در تمام طول زندگیت بر تو ببارد
in the midnight true
love will knock on your heart and some thing good will
happen to you at
approximately 1.42 pm tomorrow.
it could happen anywhere so get ready for the
biggest shock of your life.
در نیمه شب عشق واقعی در خانه قلبت را خواهد زد
و اتفاق خوبی در حدود ساعت 1.42
بعد از ظهر برای تو خواهد افتاد.این اتفاق ممکن
است هر جایی به وقوع بپیوندد پس
برای بزرگترین شوک زندگیت آماده
باش.
please don't break this chain, let love shower on to us for all the
time
.
خواهش می کنم این زنجیره ارتباطی را قطع نکن . بگذارباران عشق
ومحبت در تمام
طول زندگی بر ما
ببارد.
WWW.Rizba.Blogsky.Com
send this e-mail to as many
people as you can and see what great power and
magic love can
bring
این پیام را برای هر چند نفر که می توانی بفرست و شاهد باش که
عشق
چه قدرت و جادوی عظیمی را می تواند به همراه
بیاورد
دختر و پسر دانشجو قربانی عشق یک طرفه
«اسماعیل» حس میکرد در آغاز یک تلاش دوباره است و سرفصل جدیدی در زندگیاش گشوده شده است. شوق تحصیل در دانشگاه و ساختن آیندهای روشن، خستگی کنکور را از تنش بیرون کرد. از این که فرصتی دیگر برای تلاشی نفسگیر و آیندهساز یافته بود، به خود میبالید و فکر میکرد این پیروزی، پایان همه سختیهایش خواهد بود و پا به جاده بیانتهای خوشبختی http://rizba.blogsky.com/گذاشته است اما…
«اسماعیل» کتاب ادبیات را که بست، برای چندمین بار به فکر فرو رفت. احساس میکرد در آستانه ۲۰ سالگی ازدرون تهی است و دلش میخواهد قلبش برای یکی تا آخر عمر بیقرار و شوریده بتپد.
پائیز سال ۸۵ اراک فرا رسیده بود که احساس کرد باد برایش بوی عاشقی آورده است. «اسماعیل» در نخستین ترم تحصیلی در رشته مهندسی برق با دختر دانشجویی به نام «هاله» آشنا شد. آنها بعضی از درسها را با هم در یک کلاس میگذراندند و از همان جا بود که پای پسر جوان به ماجرای پر دردسر باز شد. «اسماعیل» با تمام وجود در عشق «هاله» میسوخت و لحظهای از یاد دختر مورد علاقهاش غافل نبود. او آرزویی جز وصال و زندگی در کنار دختر آرزوهایش نداشت و سرانجام در یک روز بارانی پس از تعطیلی کلاس، دلش را به دریا زد و همه رازها و ناگفتههایش را به زبان آورد.http://rizba.blogsky.com/
«اسماعیل» با شرم و دستپاچگی از علاقه و عشقش برای ازدواج با «هاله» گفت و از او خواستگاری کرد اما برخلاف انتظارش، با پاسخ سرد و منفی همکلاسیاش روبهرو شد. «هاله» میگفت میخواهد ادامه تحصیل دهد و قصد ازدواج ندارد. او نه تنها گفتههای پسر عاشق را جدی نمیگرفت، بلکه مسخرهاش هم میکرد. بارها نیز با تندی از او خواسته بود تا این قضیه را برای همیشه فراموش کند اما «اسماعیل» باز هم به تلاش خود ادامه میداد. او چندی بعد یکی از دوستانش را واسطه قرار داد.
با آن که «هاله» هنوز ابراز علاقهای نکرده بود اما پسر دانشجو حس میکرد دوستانش میتوانند او را راضی به این وصلت کنند. زمان میگذشت و «اسماعیل» همچنان به آرزوهایش فکر میکرد. حال آن که نوع برخوردهای «هاله» موجب افت تحصیلی شدید «اسماعیل» شده و پسر جوان در فصل پر اضطراب امتحانات تنها به دختر جوان و کاخ آرزوهایش میاندیشید. «اسماعیل» آن روز صبح امتحان نفسگیری در پیش داشت اما همین که از خوابگاه پسران خارج شد و به طرف دانشکده فنی به راه افتاد، وسوسهای شوم به جانش افتاد. نکند «هاله» قصد ازدواج با دیگری را دارد و…
پسر دانشجو از شدت بیقراری و اضطراب میلرزید. ناگهان به یاد حرفهای «هاله» افتاد که چند بار از او خواسته بود برای همیشه فراموشش کند و… با این حال به خودش دلداری داد و کمی آرام شد اما پس از اعلام نتایج امتحانات وقتی پی برد در ترم اول مشروط شده، برای آخرین بار در مسیر همکلاسیاش قرار گرفت تا او را راضی به ازدواج کند اما دختر دانشجو با عصبانیت فریاد کشید: «از تو متنفرم، مزاحم بیسر و پا!»
«اسماعیل» که با شنیدن این جمله احساس کرد همه غرورش له شده، از همان لحظه تصمیم شومی گرفت: «باید هاله را از میان بردارم.» اما توانایی این کار را در خودش نمیدید. در آن شرایط روحی به هم ریخته یک هفته به دانشگاه نرفت اما دیگر طاقت نداشت. میدانست که «هاله» ساعت ۴ بعد از ظهر کلاس دارد و ساعت ۱۷ و ۳۰ دقیقه به خوابگاه برمیگردد. بنابراین سر کوچه خوابگاه به کمین نشست.
«هاله» همراه چند تن دیگر از دوستانش از سرویس دانشگاه پیاده شد. هنوز چند قدمی به طرف خوابگاه نرفته بود که «اسماعیل» عصبانی به طرف «هاله» و دوستانش رفت. دختر دانشجو با بیمحلی از کنارش گذشت اما پسر انتقامجو با صدای بلند فریاد زد: «میخواهم خانوادهام را برای خواستگاری بفرستم. تو هم باید اجازه بدهی.»
«هاله» که از این برخورد شوکه شده بود، با عصبانیت از پسر مزاحم خواست دست از رفتارهای کودکانهاش بردارد اما هنوز چند قدم دور نشده بود که ناگهان «اسماعیل» با کارد بلندی که در دست داشت، به طرف او حمله کرد و ضربهای به او زد و گریخت. دختر جوان در میان بهت همکلاسیهایش، بی آن که فریادی بزند، دست به پهلویش گذاشت و آرام روی زمین نشست و لحظاتی بعد هم جان باخت. ساعتی بعد مأموران پلیس، پسر جنایتکار را دستگیر کردند.
«اسماعیل» نیز در حالی که از مرگ دختر مورد علاقهاش شوکه به نظر میرسید، با اعتراف به قتل دختر مورد علاقهاش، با چشمانی اشکبار صحنه جنایت را بازسازی کرد. قضات نیز پس از برگزاری جلسه محاکمه و با توجه به درخواست اولیای دم، عامل قتل را به قصاص نفس- اعدام- محکوم کردند.
http://rizba.blogsky.com/من و حس اینکه هر لحظه اینجایی!
فراموشم می
کنی به سرعت رفتن، سراغم نمی گیری تا لحظه بودن، مرا بی احساس پنداشتی، ندانستی
سراسر احساسم، نفهمیدی چنان غرق در عشقم که با تو غم نمی دانم، بی قرارم تا تو
برگردی، جدایی چه سنگین است، بی تو بودن سایه شوم است، تو آنجایی با آرزوهایت خوش و
خرم غافل از احوال ما سرمست میگردی، من و دلواپسی هایم درد جدایی می سرائیم، راستی
یادم هست قطره اشکی که فرو ریخت از چشم هایت، آنگاه در آغوشم آرمیدی، چگونه باور
کنم وفایت را در اوج بی تابی، چگونه بگذرم از خاطره هایت که همچون رودی پیوسته بر
من جاری است و به مانند عشقت رهایم نخواهد کرد، از من بر تو تنها چشمه سار روان
محبت است که می ماند، باران بی دریغ احساس و شب ناله های بی تو بودن که تو هیچ
نشنیده ای از آن، مرا با من رهسپار کردی تا مرز بی فروغ تنهایی، در باورم نیست این
لحظه های بی رحم زمانه، من و دست خطی که با هم بغض داریم، خنده هایت از دیدن جمله
هایم، صادقانه می گویم، باور کن! چشمانم را
بیاد داری؟ تمنایی داشت که تنها تو می دانستی، نگاهم دیدی و بر رفتنت اسرار کردی،
براستی دل شکستن را از که آموختی؟ چگونه مشق وفاداری مینوشتی؟ من در پی دیدار تو،
تو در پی دیدار یار، در دیاری بی نشان، از من گذشتی آنچنان که هر لحظه اسیرم در غم
علت آن. اکنون کجایی با من بگو، سر در آغوش که داری بازگو، خنده هایت با دیگری،
قرار از قلب من می برد ای بی وفا، عهدت شکستی بی دریغ، گناه نا کرده ام کردی دلیل،
هر چه گفتی سوار بر باد شد، گفته هایت در دلم فریاد شد. هر چه گفتم دروغ پنداشتی،
جمله راست بود، ولی باورشان نداشتی. شاید ندانی حس
قریب دیدنت را با رقیبی که هیچ نداند از قلب ما، پس چه شد آن شوق و اشتیاق لحظه های
واپسین، برق چشمانی که جز تمنایم نداشت، گرفتار هوای که شد؟ آمدی با دلبری هایت
اسیرم ساختی، دیدی چگونه عشق تو شد مکتبم، اکنون رهایم می کنی؟ من و حس اینکه
هر لحظه اینجایی، چشمهای به اشک نشسته ام در غروبی از جنس شب، غروری که شکاندی،
عشقی که انکارش کردی، دستهایم که می نویسند، گرمایی که یادت هست، انتظارت را خواهیم
کشید تا که بیایی، صبوری می کنیم تا لبخندت را دوباره ببینیم و تو تلخی احساس
غریبانه ما را که از نبودنت زنگار بسته است، هنوزم باور نداری؟ شبها برایت می
نویسم، تو را می طلبم که دلم را تصاحب کرده ای، در پس این دلدادگی قصه ای ناگفته
دارم، که تاب گفتنش را هیچ ندارم، حتی با تو که محرمی جز تو ندارم، آشنایی با
سرگذشتم اما راز دلم با تو نگویم. قلب من خانه ای دارد با دری همیشه باز بروی
تو. میهمان قلبم
باش بار دگر ای بی وفا! منبع : مردمان
WwW.Rizba.Blogsky.com
به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم
فهمیدم که بیمارم ...
خدا فشار خونم را گرفت،
معلوم شد که
لطافتم پایین آمده!WwW.Rizba.Blogsky.com
زمانی که دمای بدنم را سنجید،
دماسنج 40 درجه اضطراب
نشان داد.
آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز
دارم
تنهایی سرخرگهایم را مسدود کرده بود ...
و آنها دیگر نمی توانستند
به قلب خالی ام خون برسانند.
به بخش ارتوپدی رفتم،
چون دیگر نمی توانستم با
دوستانم باشم و آنها را در آغوش بگیرم.
بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین
شکستگی پیدا کرده بودم ...
فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم،
چون نمی
توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم فراتر ببرم.
زمانی که از مشکل شنوایی ام
شکایت کردم،
معلوم شد که مدتی است صدای خدا را آنگاه که در
طول روز با من سخن میگوید نمی شنوم...!WwW.Rizba.Blogsky.com
خدای مهربان برای همه این مشکلات به
من مشاوره رایگان داد،
و من به شکرانه اش تصمیم گرفتم
از این پس تنها از
داروهایی که در کلمات راستینش برایم تجویز کرده است استفاده کنم :
هر روز صبح یک
لیوان قدردانی بنوشم.
قبل از رفتن به محل کار یک قاشق آرامش بخورم.
هر ساعت
یک کپسول صبر، یک فنجان برادری و یک لیوان فروتنی بنوشم.
زمانی که به خانه
برمیگردم به مقدار کافی عشق بنوشم.
و زمانی که به بستر می روم دو عدد قرص وجدان
آسوده مصرف کنم.WwW.Rizba.Blogsky.com
امیدوارم خدا نعمتهایش را بر شما سرازیر کند :
رنگین
کمانی به ازای هر طوفان،
لبخندی به ازای هر اشک،
دوستی فداکار به ازای هر
مشکل،
نغمه ای شیرین به ازای هر آه،
و اجابتی نزدیک برای هر دعا.
جمله
نهایی :
عیب کار اینجاست که من "آنچه هستم" را با " آنچه باید باشم " اشتباه می
کنم،
خیال میکنم آنچه باید باشم هستم،
در حالیکه آنچه هستم نباید باشم
...زنده یاد احمد شاملو
وقتی کسی را دوست دارید ، حتی فکر کردن به او باعث شادی و آرامشتان می شود .WwW.Rizba.Blogsky.com
وقتی کسی را دوست دارید ، در کنار او که هستید ، احساس امنیت می کنید .
وقتی کسی را دوست دارید ، حتی با شنیدن صدایش ، ضربان قلب خود را در سینه حس می کنید .
وقتی کسی را دوست دارید ، زمانی که در کنارش راه می روید احساس غرور می کنید .WwW.Rizba.Blogsky.com
وقتی کسی را دوست دارید ، تحمل دوری اش برایتان سخت و دشوار است .
وقتی کسی را دوست دارید ، شادی اش برایتان زیباترین منظره دنیا و ناراحتی اش برایتان سنگین ترین غم دنیا ست .
وقتی کسی را دوست دارید ، حتی تصور بدون او زیستن برایتان دشوا ر است .
وقتی کسی را دوست دارید ، شیرین ترین لحظات عمرتان لحظاتی است که با او گذرانده اید .
وقتی کسی را دوست دارید ، حاضرید برای خوشحالی اش دست به هرکاری بزنید .
وقتی کسی را دوست دارید ، هر چیزی را که متعلق به اوست ، دوست دارید .
وقتی کسی را دوست دارید ، در مواقعی که به بن بست می رسید ، با صحبت کردن با او به آرامش می رسید .WwW.Rizba.Blogsky.com
وقتی کسی را دوست دارید ، برای دیدن مجددش لحظه شماری می کنید .
وقتی کسی را دوست دارید ، حاضرید از خواسته های خود برای شادی او بگذرید .
وقتی کسی را دوست دارید ، به علایق او بیشتر از علایق خود اهمیت می دهید .
وقتی کسی را دوست دارید ، حاضرید به هرجایی بروید فقط او در کنارتان باشد .
وقتی کسی را دوست دارید ، ناخود آگاه برایش احترام خاصی قائل هستید .
وقتی کسی را دوست دارید ، تحمل سختی ها برایتان آسان و دلخوشی های زندگیتان فراوان می شوند .
وقتی کسی را دوست دارید ، او برای شما زیباترین و بهترین خواهد بود اگرچه در واقع چنین نباشد .
وقتی کسی را دوست دارید ، به همه چیز امیدوارانه می نگرید و رسیدن به آرزوهایتان را آسان می شمارید .
وقتی کسی را دوست دارید ، با موفقیت و محبوبیت او شاد و احساس سربلندی می کنید .
وقتی کسی را دوست دارید ، واژه تنهایی برایتان بی معناست .
وقتی کسی را دوست دارید ، آرزوهایتان آرزوهای اوست .
وقتی کسی را دوست دارید ، در دل زمستان هم احساس بهاری بودن دارید .
به راستی دوست داشتن چه زیباست ،این طور نیست ؟WwW.Rizba.Blogsky.com